Thursday, December 31, 2009

من برای تو و تو برای من می رزمیم، می مانیم تا سرود آزادی را بخوانیم

ای همراه، دستت را در دستم بگذار و دستم را بفشار و احساس همراهیم را لمس کن. من برای تو و تو برای من می رزمیم، می مانیم تا سرود آزادی را بخوانیم. بدان که من و تو همراه گرمی دستان زنجیروار پیوسته، همراه نفس های راوی شکیبایی، همراه اشک و خون مردمان زجر کشیده، مردمان محروم مانده از زندگی و آرامش و همراه شانه به شانه شهیدان راه آزادی هستیم.
هستی ما از بودن ما، از همراهی ما، از خون شهیدان، از اشک مادران و پدران، از درد به جا مانده از شکنجه و تجاوز، از آرزوهای نوجوانی به امید فردایی خوش، از محدودیتهای بی پایان که کودکی و جوانی ما را از زجر انتظار مرگ تلخ تر میکرد، از تلاش سبز ما برای رسیدن به آزادی و عدالت سرچشمه میگیرد. از تلاش سبزی که به نام زیبای صلح چیزی جز حق زندگی میلیونها جوان، هر روز یک رویداد تاریخی ساخت تا استبداد برچیده شود، از سبزی زندگی یاد گرفتیم تلاشی برای رسیدن به زندگی را با تقدیم کردن جان و زندگیمان آغاز کنیم و بگوییم بس است اعتماد به دیوهای خوناشامی که جز شهوت قدرت و ثروت بادآورده چیز دیگری در سر ندارند.
همراه، ای همدرد، ای همگام و همداستان، دستم را در دستت بفشار و پا به پایم بیا تا بشکنیم بت کثیفی را که خون میخورد و سیرایی ندارد.
ای همراه بیا و دردت را فریاد بزن و بخوان از آزادی چون نغمه آزادی ما کوبنده بت فرسوده اهریمن است.
به امید آزادی و رهایی از بند


Iranian liberal injured by bullet , shows the victory sign. Mark the Victory is the Iranians Green Movement sign.

Friday, December 18, 2009

خمینی: ارتش و سپاه باید بگویند جانم فدای مردم


سپاه باید پشت مردم باشد. اصل مردم هستند. ارتش هم باید پشت مردم باشد. ارتش و سپاه باید بگویند: جانم فدای مردم. اگر بگوید جانم فدای رهبر انحراف است. اصل مردم هستند. رهبر هم جانش فدای مردم است.

ما همه برای مردم هستیم. سپاه باید از حقوق مردم دفاع کند. پشتیبان مردم باشد. اگر بگوید جانم فدای رهبر که این می‌شود همان زمان شاه. پس مردم برای چی انقلاب کردند؟

سید روح الله خمینی، صحیفه نور، جلد سوم پاراگراف 132

در همین راستا این مطلب را بخوانید.

Wednesday, December 16, 2009

پیام شیرین عبادی به کمپین مردان باحجاب: شما با حرکت نمادین خود از زن بودن دفاع کردید

شیرین عبادی، برنده جایزه صلح نوبل، در پیامی به مردان کمپین «مردان با حجاب» با تقدیر از این اقدام آنان گفت: "فرزندانم، شما با حرکت نمادین خود نه تنها از دوست دربندتان، بلکه از « زن» بودن دفاع کردید. شما با این حرکت نمادین نشان دادید که مخالف قوانین تبعیض آمیز هستید. مخالف قانونی هستید که زن را نه یک انسان بل نیمی از انسان به حساب می‌‌آورد و به همین دلیل شهادت دو زن در دادگاه معادل با شهادت یک مرد است."

پس از دستگیری مجید توکلی از فعالان سرشناس جنبش دانشجویی و انتشار عکسهایی از وی با چادر و مقنعه در خبرگزاری‌ها و رسانه‌های نزدیک به دولت و درج این خبر که توکلی به هنگام خروج از دانشگاه این پوشش‌ها را بر سر داشته تا شناخته نشود، کمپینی با عنوان"کمپین مردان باحجاب" راه اندازی شد و تعداد زیادی از مردان جنبش سبز، وبلاگ نویسان و اساتید دانشگاه های خارج از ایران اقدام به انتشار عکسهایی از خود با روسرى و چادر در فضای اینترنتی کردند تا هم به دستگیری مجید توکلی و تلاش برای تحقیر وی با پوشاندن لباس زنانه اعتراض کنند و نشان دهند که حجاب اجباری حقیر است و نه زن و هم به نوعی مخالفت خود با حجاب اجباری زنان در ایران را نشان دهند.

متن کامل پیام شیرین عبادی به کمپین مردان باحجاب را در زیر می خوانید:
پسران عزیزم، فرزندان دلبندم که چادر مادر و روسری خواهرتان را ننگ ندانسته و با افتخار آن را سر کردید. نمی‌‌دانم دوست دربندتان - مجید توکلی - با چه لباس و هیاتی دستگیر شد، آن قدر از خبرگزاری‌های مربوط به دولت جمهوری اسلامی ایران، دروغ شنیده‌ام که هیچ سخن و حدیث آنان را باور نکنم. مهم نیست که با لباس زنانه دستگیر شده باشد یا مردانه. مهم آنست که بر خلاف قانون دستگیر شد و هنگام بازداشت به جرم سخنانی که گفته بود، او را چنان مضروب کردند که تا مدت ها تبدیل به کابوس جوانان شود، اما نمی‌‌دانستند که شما رویا دارید نه کابوس- شما از ستمگر نمی‌‌هراسید بل باعث هراس هر ستمگر هستید.

فرزندانم، شما با حرکت نمادین خود نه تنها از دوست دربندتان، بلکه از « زن» بودن دفاع کردید. شما با این حرکت نمادین نشان دادید که مخالف قوانین تبعیض آمیز هستید. مخالف قانونی هستید که زن را نه یک انسان بل نیمی از انسان به حساب می‌‌آورد و به همین دلیل شهادت دو زن در دادگاه معادل با شهادت یک مرد است.

شما جوانان فریاد زدید که به مادرانتان احترام می‌‌گذارید و حقوق انسانی‌ خواهرانتان را پاس می‌‌دارید. شما واژه «فمینیست» را یک بار دیگر برای بازجویان بازداشتگاه‌ها معنی کردید. بسیاری از دخترانم در بی داد گاه‌ها به جرم «فمنیست» بودن به زندان افتادند، سال ها روزی نامه‌های دولتی مرا به علت «فمینیست» بودن مورد انواع تهمت و افترأ قرار دادند و حل آنکه فمینیست از منظر من، شما و دخترانم به معنای‌ « زن بودن» و افتخار به زن بودن است و بس- ما از خلقت خداوندی ننگ نداریم که ما را زن آفرید - ننگ بر کسانی که زن را ناقص الخلقه و ناقص العقل می‌‌دانند و به صرف مرد بودن، خود را از مادرانشان برترمی پندارند. ننگ بر آنانی‌ که بر دامان مادر بزرگ شدند، از شیره جان او تغذیه کردند و وقتی‌ به مسند و مقامی رسیدند وقیحانه برای خود چون مرد بودند حقوقی دو برابر مادر مقرر کردند و بی‌ شرمانه در قانون نوشتند: « اگر مردی زنی‌ را ولو عمداً به قتل برساند، خانواده زنی‌ که به قتل رسیده، برای قصاص قاتل باید قبلا نیمی از دیه قاتل را به او بپردازد.»

آنان با تصویب چنین قانونی برای مردی که زنی‌ را به قتل برساند در حقیقت پاداشی نیز در نظر گرفته اند، زیرا در نزد آنها زن بودن گناه کمی‌ نیست ونیاز جامعه به زنان فقط آن است که «نشینند و زایند شیران نر» و به همین دلیل است که سهمیه جنسیتی در دانشگاه‌ها برقرار کردند تا سدی برای ورود خواهرانتان به دانشگاه‌ها ایجاد کنند. سعی‌ کردند صدای مساوات طلبی زنان را به جرم «اقدام علیه امنیت ملی‌» خاموش سازند، به مأمورین خود دستور بازداشت، تهدید، ضرب و شتم زنانی را که خواهان حقوق برابر بودند، دادند.

پسران عزیزم، چون در تارخ دیرینه این مملکت همواره حق زنان را ربوده و از سهم آنان کاسته بودند، بنابراین به تلافی گذشته‌ها می‌خواهم شما را از « جنبش دانشجویی» بربایم و با افتخار بگویم شما متعلق به جنبش تساوی طلبانه زنان ایران هستید. ما این حرکت نمادین را با افتخار در تاریخ جنبش خود ثبت خواهیم کرد.

برگرفته از: تغییر برای برابری


Thursday, December 10, 2009

بيانيه مهم گروهی از فرماندهان و پرسنل ارتش: اگر از راه تجاوز و تعدی به مردم بازنگردند، با واکنش جان برکفان ارتش مواجه خواهند شد

گروهی از فرماندهان و پرسنل نيروی هوايی و نيروی زمينی ارتش جمهوری اسلامی بيانيه‌ی مهمی انتشار دادند. در اين بيانيه آمده‌است: "در روزگاری که هم‌دوش برادران سپاهی جان خود را فدای اين ملت می‌کرديم هرگز گمان نمی‌برديم که ممکن است روزی گروهی از سپاهی‌ها، بر خلاف خواست بخش اعظم پرسنل صادق و ايثارگر سپاه، قدرت سلاح خود را در مقابل اين ملت به کارگيرند." اين گروه از ارتشيان نوشته‌اند: "به آن دسته از تحميل‌شدگان به سپاه که دست تجاوز و تعدی به جان و مال و آبرو و ناموس ملت ايران دراز کرده‌اند و بيش از همه به خون شهدای نيروهای مسلح کشور اعم از سپاهی و ارتشی خيانت کرده‌اند، شديدا اخطار می‌کنيم که اگر از راه رفته بازنگردند، خود را با واکنش جان برکفان ارتش مواجه خواهند ديد." بيانيه را بخوانيد:

به نام يزدان پاک

"ارتش پناه ملت"

درسال های دفاع مقدس که دوشادوش برادران سپاه، از اين آب وخاک دفاع می کرديم، درواقع مشغول دفاع ازشرف وآبرو و حيثيت وجان و مال ملت ايران بوديم. ارزش کشورهم به دليل ارزش ملت ايران است. سلاح ارتشی وسپاهی بايد در راه خدمت به اين ملت به کارگرفته شده وجان آنان هم در راه مردم ايران فدا شود. در روزگاری که همدوش برادران سپاهی جان خود را فدای اين ملت می کرديم هرگزگمان نمی برديم که ممکن است روزی گروهی ازسپاهی ها، بر خلاف خواست بخش اعظم پرسنل صادق و ايثارگرسپاه، قدرت سلاح خود را در مقابل اين ملت به کارگيرند.

ارتش خود را پناه ملت می داند و هيچ گاه به خواست سياستمداران برای سرکوب مردم تن در نداده است. به عهد خود برای عدم دخالت درسياست وفادار است اما نمی تواند در مقابل ظلم و تجاوز به هم وطنان خود نيز ساکت بنشيند. به همين دليل به آن دسته از تحميل شدگان به سپاه که دست تجاوز وتعدی به جان ومال وآبرو و ناموس ملت ايران درازکرده اند و بيش ازهمه به خون شهدای نيروهای مسلح کشور اعم از سپاهی و ارتشی خيانت کرده اند، شديدا اخطارمی کنيم که اگر از راه رفته بازنگردند، خود را با واکنش جان برکفان ارتش مواجه خواهند ديد. ارتش پناه ملت است و از ملت آرام وصلح دوست ايران در مقابل هر متجاوزی تا آخرين قطره خون خود دفاع خواهد کرد.

گروهی ازخلبانان وپرسنل هواپيمايی نيروی زمينی ارتش جمهوری اسلامی ايران ( هوانيروز)
جمعی ازفرماندهان وپرسنل گروه سی وسه توپخانه اصفهان
گروهی ازخلبانان وهمافران نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی ايران(نهاجا)
دانشگاه شهيد ستاری نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی ايران(نهاجا)
جمعی ازپرسنل ستاد فرماندهی نيروی هوايی ارتش جمهوری اسلامی ايران(نهاجا)
جمعی ازپرسنل مرکزآموزش پشتيبانی نزاجا
جمعی ازاساتيد ومسئولين دانشگاه افسری امام علی(ع)
جمعی ازپرسنل ومسئولين ستاد فرماندهی کل ارتش



برگرفته از: خبرنامه گویا

Tuesday, December 8, 2009

وقتی احمدی نژاد رییس جمهور باشد


خوب شد مدیریت جهان را به احمدی نژاد (که درخواست مدیریت جهان را کرده بود) ندادند وگرنه شیوه مدیریتی احمدی نژادی در دنیا موجب چه شگفتیهای غیر قابل پیش بینی می شد!

احمدی نژاد؛ سند داریم امریکا می خواهد جلوی ظهور حضرت را بگیرد
برگ آسی در بیانات محمود احمدی نژاد در اصفهان است. گروه خبر؛ سایت خبر نوشت احمدی نژاد در جمع خانواده شهدا و ایثارگران استان اصفهان گفته است سند داریم که امریکا می خواهد جلوی ظهور حضرت را بگیرد.احمدی نژاد در این سفر از برنامه ریزی های شرق و غرب برای نابودی ایران سخن گفت و افزود؛ ریگان و وزیر امور خارجه وقت امریکا از بی شعوران عالمند.همچنین به گزارش ایلنا وی در این مراسم به وقایع پس از انتخابات اخیر و نقش رسانه های بیگانه اشاره کرد و افزود؛ در همین انتخابات بلندگوهای دشمن و صدها بلندگوی رنگارنگ از یک نقطه هدایت می شد و به گونه یی جوسازی می کردند که گویی ملت ایران ضعیف شده و نوبت به امتیازگیری آنها رسیده است اما فرزند کوچک شما در اوج نظام استکباری حضور یافت و فریاد زد؛ «شما کور خوانده اید و ملت ایران شما را بر جای خود خواهد نشاند.»احمدی نژاد با بیان اینکه به گفته تحلیلگران سیاسی غرب، جنگ هشت ساله می توانست بیست حکومت را ساقط کند، اظهار داشت؛ آنها در همین حوادث اخیر گفتند به گونه یی برنامه ریزی و مدیریت کرده ایم که قادر است صدها حکومت را ساقط کند.وی با بیان اینکه دشمنی این مستکبران با حق و حقانیت امامت و ولایت است، خاطرنشان کرد؛ کسی که در صراط مستقیم حرکت می کند همواره پیروز است و شکست به او راه ندارد.احمدی نژاد به حضور نیروهای امریکایی در خاک عراق اشاره کرد و گفت؛ درست است که این مستکبران به دنبال نفت و ثروت این کشور هستند، اما در زیر همه اینها یک استدلال برای خود دارند و بر اساس آن عمل می کنند. البته آن را در خبرها افشا نمی کنند. ما اسناد آن را به دست آوردیم که آنها معتقدند یکی از خاندان پیامبر اکرم در این نقطه ظهور کرده و ریشه همه ظالمان عالم را خواهد خشکاند.

آنها همه این نقشه ها را کشیده اند که جلوی ظهور حضرت را بگیرند و می دانند ملت ایران زمینه ساز این حادثه بوده و یاران این حکومت خواهد بود.احمدی نژاد افزود؛ شرق و غرب ما در آتش، در جنوب مان ناوهای دشمن و در شمال ایران شاهد تبلیغات دشمن هستیم و ایران مانند گلستان در وسط آتش است. آنها برنامه ریزی کرده اند ایران را نابود کنند در حالی که همه سیاستگذاران و تحلیلگران برنده واقعی خاورمیانه را ایران می دانند.به گزارش خبر احمدی نژاد با بیان اینکه 30 سال پیش سران غربی هجوم آورده و می خواستند ایران را از جغرافیا محو کنند، گفت؛ ریگان و وزیر امور خارجه وقت امریکا که هر دو از بی شعوران عالم هستند اعلام کرده اند می خواهیم نام ایران را از جغرافیا محو کنیم. باید به آنها بگوییم اولاً خاورمیانه مهم ترین منطقه عالم است و قدرتی که بخواهد سری در سرها بیرون آورد باید به این منطقه بیاید. برخی ها خود را ابرقدرت می دانستند اما در حال حاضر کسی برای آنها تره هم خرد نمی کند.احمدی نژاد افزود؛ می گویند رژیم صهیونیستی با ایران وارد جنگ خواهد شد. رژیم صهیونیستی که سهل است، هفت جد و آباد آنها با متعهدان شان هم جمع شوند هیچ غلطی نمی توانند بکنند. وی با اشاره به نفوذ امریکایی ها قبل از انقلاب در ایران گفت؛ بعد از انقلاب به چنان عزتمندی رسیده ایم که هر کشوری که به دنبال سری در سرها آوردن است به ملت ایران نیازمند است. دلیل آن ایمان به امامت و اعتقاد به غدیر و جاری شدن غدیر در زندگی ملت است.


این سفر حاشیه های جالبی هم داشت. از آن جمله می توان به افتتاح خط مهاری انتقال برق توسط وزیر بهداشت، افتتاح تصفیه خانه فـاضلاب منطقه صنعتی مورچه خورت شهرستان شاهین شهر با حضور وزیر علوم، افتتاح دستگاه جدید علائم حیاتی قلب توسط وزیر دفاع، اظهارنظر وزیر دادگستری درخصوص وضعیت آسفالت و گازرسانی و... اشاره کرد.

منبع



آمارهای متناقض مسوولان دولتی درباره تولید

سخنان محمود احمدی نژاد در 10 آذر

کل تولید ما با 40 درصد ظرفیت کار می کند و کارخانه های ما یک شیفتی هستند و وقتی در بازار تقاضا باشد، دوشیفتی می شوند و این یعنی تزریق خون تازه به پیکر اقتصاد کشور. منبع؛ سه شنبه 10 آذر 88، ایرنا؛ خبرگزاری دولت(گفت وگوی زنده تلویزیونی با مردم، بخش هفتم و پایانی)

سخنان علی اکبر محرابیان در 13 آذر

رقم 40 درصدی از عجایب ریاضیات است چون 60 درصد صنعت کشور با ظرفیت 100 درصد فعالیت می کند. چرا اجازه می دهیم عده یی با اغراض خاص، آمارهای دروغ به خورد جامعه دهند؟ جمعه 13 آذر، خبرگزاری ها، نشست فعالان صنعتی اصفهان با وزیر صنایع و معادن

سه روز پس از آنکه محمود احمدی نژاد در برنامه تلویزیونی خود در دفاع از اجرای طرح خود که به هدفمند کردن یارانه ها معروف است، گفت «کل تولید ما با 40 درصد ظرفیت کار می کند و کارخانه های ما یک شیفتی هستند»، علی اکبر محرابیان وزیر صنایع و معادن در واکنش به این آمار که چند روز بعد از سوی یک نماینده مجلس اعلام شد آن را دروغ و ساخته افراد مغرض عنوان کرد.

علی اکبر محرابیان وزیر صنایع و معادن، در نشست با فعالان عرصه صنعت و معدن استان اصفهان در واکنش به اظهارنظر نماینده مجلس مبنی بر فعالیت 40 درصد ظرفیت واحدهای صنعتی گفت؛ این رقم از عجایب ریاضیات است چون 60 درصد صنعت کشور با ظرفیت 100 درصد فعالیت می کنند. وی آمار 40 درصد ظرفیت تولید کشور را مربوط به یک تحقیق اتاق بازرگانی ایران در مورد وضعیت 183 واحد تولیدی دانست و گفت؛ چرا اجازه می دهیم عده یی با اغراض خاص آمارهای دروغ به خورد جامعه بدهند. وی خطاب به حضار گفت؛ مراقب باشیم دستی دستی برای خودمان با ایجاد فضا و منفی بافی مشکل ایجاد نکنیم. به گزارش ایلنا، علی اکبر محرابیان افزود؛ فعالیت کارخانجات فولادسازی، سیمان و صنایع آلومینیم کشور با افزایش تولید و استفاده از تمام ظرفیت در حال انجام است و صنایع آلومینیم سازی امسال 22 درصد نسبت به سال گذشته افزایش تولید داشته است. وی 60 درصد ارزش افزوده صنایع کشور را شامل صنایع فولادسازی، سیمان و آلومینیم دانست و گفت؛ از عجایب ریاضی است که 60 درصد ارزش افزوده با ظرفیت 100 درصد مشغول فعالیت است ولی صنایع کل کشور با 40 درصد ظرفیت مشغول فعالیت است. وی اظهار کرد؛ تعداد 80 هزار واحد تولیدی در کشور دارای پروانه و450 هزار واحد بدون پروانه از کارگاه تا کارخانه بزرگ مشغول فعالیت است و نمونه گیری 183 واحد نمی تواند نمایانگر وضعیت کل صنعت کشور باشد. وی اظهار داشت؛ چرخ صنعت کشور در شرایط فعلی خوب می چرخد.

منبع

Sunday, November 29, 2009

خواهر خودسوزی کرده، مادر سکته؛ شمارش معکوس زندگی نوجوانی که زیر کابل اعتراف کرد

کمیته گزارشگران حقوق بشر
صبا واصفی، کوهیار گودرزی
sabavasefi@yahoo.com


محمدرضا حدادی، نوجوانی که در سال 1382 در سن 15 سالگی دستگیر شده با تأیید حکم، توسط دیوان عالی کشور و ارسال آن به دایره‌ی اجرای احکام دادسرای شیراز در معرض اجرای حکم اعدام قرار دارد. بنابر اعلام مقامات قضایی دستور نیابت اجرای حکم صادر شده و حکم مزبور به زودی در زندان عادل‌آباد شیراز اجرا خواهد شد.

مادر محمدرضا از خودسوزی دخترش بعد از شنیدن خبر اجرای حکم می‌گوید: صبح داشتیم صبحانه می خوردیم که یک نفر از طرف زندان آمد و گفت: قرار است حکم "محمدرضا" اجرا شود. دخترم، نفت بخاری را برداشت، ریخت روی سرش وخودش را آتش زد. پتو انداختیم روی سرش.کوچه ی ما تنگ است و ماشین از آن رد نمی شود. با گاری رساندیمش بیمارستان. خودم سه مرتبه تا حالا سکته کردم. 15 سال است که پدر محمدرضا ما را ترک کرده. دو تا زن دیگر گرفته، هیچ کداممان را هم طلاق نمی‌دهد.هشت تا بچه را با کلفتی و خون دل بزرگ کردم. یک پسر دیگرم هم، یک دست و یک پایش فلج است. حالا هم فقط دستانم به درگاه خدا بلند است. هربار رفتم در خانه‌ی آقای رحمت با فحش بیرونم کردند. الهی، هیچ مادری داغ اولاد نبیند، بچه‌ی بی گناهم دارد می ره بالای دار.

« حسین رحمت»، فرزند «محمد باقر رحمت» در تاریخ 82/5/30 با مراجعه به نیروی انتظامی اعلام کرد؛ پدرش در روز 82/5/28 كازرون را به مقصد شیراز ترك و تاكنون مراجعه ننموده است. خودرو مزبور در تاریخ 8/6/82 پس از یازده روز در روستای فتح آباد كازرون پیدا شد. در پروسه ‌رسیدگی به پرونده، چهار نفر دستگیر و «مهدی ساسانی»، یکی از متهمین اقرار کرد كه در ارتكاب سرقت اتومبیل و كشتن راننده، با «محمد قربانی»، «تقی و كریم» هم دست بوده است.

در تاریخ 82/7/20 «كریم حدادی» دستگیر و اظهار داشت: «ساعت 11 یا 12 شب به اتفاق مهدی ساسانی و تقی حدادی و محمد، روبروی امام‌زاده سید حسین کنار جاده ایستاده بودیم، یك پیكان سواری جوانان نارنجی رنگ از كازرون آمد، محمد قربانی و تقی حدادی دست بلند كردند، پیكان ایستاد و ما سوار شدیم. از قائمیه به طرف شیراز حرکت کردیم.»

محمد به راننده گفت: یك رفیق داریم او را هم سوار کن. راننده قبول كرد. در بین راه به بهانه ی دستشویی، راننده، خودرو را متوقف كرد و پیاده شدیم. من و محمد داخل دره رفتیم، مهدی و تقی پهلوی راننده ماندند. راننده می خواست داخل رادیاتور ماشین آب بریزد كه تقی سنگی برداشت و از پشت به سر راننده زد و راننده روی زمین افتاد. من و محمد آمدیم بالا و به اتفاق مهدی و تقی چند مشت هم به سر و صورت و سینه ی راننده زدیم. جنازه را در صندوق عقب انداختیم و او را تا حكیم باشی و رشن آباد آوردیم. در طول راه متوجه شدیم راننده هنوز جان دارد و سرو صدا می‌كند. تقی، پسر عموی من، پشت فرمان نشسته بود. از رشن آباد به طرف جاده خاكی كوره كچی رفتیم. تقی، ماشین را متوقف كرد و درب صندوق عقب را باز كرد. پیرمرد هنوز جان داشت، مهدی ساسانی با چوب دو دفعه به بدن پیرمرد زد. محمد و تقی تسمه‌ی پروانه‌ای آورده، دور گردن پیرمرد انداختند و او را خفه كردند، سپس تقی گفت: جنازه را آتش بزنیم. بنزین تهیه كردیم و جنازه را آتش زدیم، داخل گودالی گذاشتیم و روی گودال را پر از خاك كردیم و رفتیم.

در اثنای رسیدگی محمد رضا حدادی، 15 ساله، دستگیر و در جلسات اولیه‌ی رسیدگی اعلام داشت: مقتول را با تسمه پروانه، خفه كرده است. در حالی که به گفته‌ی وکیل محمدرضا: پزشكی قانونی علت دقیق فوت را تشخیص نداده؛ لیكن اعلام نموده، ضربه مغزی و شكستگی استخوان جمجمه می تواند یكی از دلایل آن باشد. وی در تاریخ 8/8/82 مجدداً در جلسه ی رسیدگی دادگاه، اتهام سرقت و قتل را به عهده گرفته و به ارتكاب جرم اقرار کرد .

چند روز پس از محاكمه، محمدرضا متوجه شد فریب خورده و خانواده‌اش هیچ پولی دریافت نکرده‌اند. وی طی نامه‌ای در 16 آبان 82 اعلام نمود که یکی از متهمین با وعده‌ی پرداخت پول از وی خواسته با توجه به صغر سن ارتکاب قتل را بر عهده بگیرد. وی فریب متهم دیگر را خورده و در ارتکاب فعل هیچ نقشی نداشته است.

به گفته‌ی محمدرضا متهمان، وی را اغفال و پیشنهاد پرداخت وجه به خانواده‌ی او را دادند. از طرفی یكی از متهمان به وی قول داده بود كه اگر قتل را به گردن بگیرد، دختر عمه‌اش را به عقد او درآورد.

پدر محمدرضا می‌گوید :بچه‌ام را جلوی چشمان خودم در کلانتری از ساعت 12 ظهر تا 12 شب از درخت آویزان کردند و با کابل زدند، آن هم برای کاری که نکرده بود. من آدم بی سوادی هستم. 14 بچه دارم که با کارگری وعملگی بزرگشان کردم .پارتی وآشنا هم ندارم، بلد هم نیستم باید چه کار کنم، اما یک خدا دارم که به بزرگیش شک ندارم. او می داند که بچه ی من بی گناه است. از بدبختی و نداری دست به چنین کار احمقانه ای زده است. از بخت بدم دخترم وقتی شنید برادرش را می خواهند اعدام کنند، خودش را آتش زد. دکترها می گویند 70 درصد سوخته. الان هم دم پایی توی دستش می کند و راه می رود. زنم هم سکته کرده و فلج افتاده گوشه ی خانه. چندین بار برای عذرخواهی رفتم خانه ولی دم، اما هر بار به پلیس زنگ زدند و پلیس بیرونمان انداخته، اما امیدم به خداست. لذتی که در عفو هست در انتقام نیست. الهی به حق علی اکبر حسین، خدا رحمی به دلشان بیندازد به محمد رضای من رحم کنند.

دادگاه بدون تحقیق نسبت به ادعای محمدرضا و انكار وی در تاریخ 16/10/82 سلب حیات مقتول توسط او را مسلم دانسته و با استدلالاتی به صرف اقرار این نوجوان وی را به قصاص نفس محكوم و به استناد مادة 621 قانون مجازات اسلامی به لحاظ شركت در آدم ربایی به تحمل 15 سال حبس و به استناد مادة 636 همان قانون به تحمل یك سال حبس به لحاظ مخفی كردن جسد مقتول محكوم و دیگر متهمین را نیز به حبس های طولانی مدت به اتهام آدم ربایی و مخفی نمودن جسد و جنایت بر میت محكوم نمود.

ایران در سال 1375 به کشورهای عضو پیمان‌نامه حقوق کودک پیوسته است. ماده 378 این پیمان‌نامه اذعان می‌دارد: مجازات مرگ يا حبس ابد بدون امكان آزادی، نبايد در مورد جرمهايی كه اشخاص زير 18 سال مرتكب می‌شوند اعمال گردد. از سوی دیگر مطابق بند 5 ماده‌ی 6 میثاق حقوق مدنی و سیاسی که ایران نیز آن را پذیرفته حکم اعدام نبایستی برای افرادی که در سنین پیش از 18 سال مرتکب جرمی شده‌اند صادر شود.

متهمین به دادنامه‌ی صادره اعتراض می‌نمایند كه با ارجاع پرونده به شعبه 42 دیوان عالی كشور در تاریخ 12/4/1384 قضات شعبه، دادنامه صادره را فاقد اشكال موثر دانسته و تأیید نمودند .

پس از ابلاغ دادنامه‌ی صادره به محمدرضا و با به دست آوردن ادله‌ی جدید؛ از جمله اقرار دیگر متهمین بر بی‌گناهیش تقاضای اعمال مادة 18 مبنی بر اعاده دادرسی و رسیدگی مجدد را نمود كه شعبه‌ی سوم تشخیص دیوان عالی كشور درخواست وی را مردود اعلام نمود.

محبوبه، خواهر محمدرضا که خودسوزی کرده از آرزویش برای رهایی محمدرضا می‌گوید: وقتی این خبر را شنیدم، تاب نیاوردم فقط فکر کردم زنده نباشم تا داغ برادرم را ببینم. داغ برادر خیلی سخته! ما به خانواده‌ی ولی دم، حق می‌دهیم، اما آن‌ها هم می‌دانند برادرم بی‌گناه است، بچگی کرده. من بعد از این که شوهر کردم، فهمیدم شوهرم زن دارد و 8 تا بچه. همان وقت طلاق گرفتم با یک دختر برگشتم خانه‌ی مادرم. آن قدر داغ محمدرضا برایم سخت بود که اصلا به دخترم فکر نکردم و خودم را آتش زدم. تنها آرزویم این است که همین خانه‌ی خرابه را هم از ما بگیرند، چادر بزنیم وسط بیابان زندگی کنیم، اما جان محمدرضا را نگیرند. این بچه تا همین حالا هم صد بار جانش به لبش رسیده. 7 سال از بهترین دوران زندگیش را با ترس طناب و اعدام گذرانده.

Wednesday, November 11, 2009

اعدام "چاره مشكل" شما نيست ظالمان! درباره حكم اعدام احسان فتاحيان


با "رویش ناگزیر جوانه" چه می كنید؟

از كشتن دیگران چه سودی بردید كه از اعدام "احسان" ببرید؟ شما تمام شده اید!

"احسان فتاحیان" را برای عضویت در یك حزب سیاسی (كومله) و بدون آنكه دست به اسلحه برده باشد یا خونی ریخته باشد و بی اینكه شاكی خصوصی داشته باشد، فقط بدلیل آنكه مثل حاكمان نمی اندیشد و خار چشم آنان است، به مجازات اعدام محكوم شده و زیر تیغ جنایتكاران است!

با این حاكمان خونریز چه باید گفت؟ چه می توان گفت؟

آیا براستی گمان می كنید با كشتن احسان و كشتن و زندانی كردن سایر مخالفان، سرنوشت حتمی شما برای"پایان" و سرنگونی تان تغییری می كند؟ آیا هنوز نفهمیده اید اگر "اعدام مخالفان" چاره از مشكل نظامهای دیكتاتوری و نامشروع بود، شما الان بر مسند قدرت نبودید و به جای میراث خواری یك انقلاب، الان داشتید روضه خوانی می كردید؟

چه سودی نصیب شما می شود وقتی مرده های این ملت هم بدن شما را می لرزانند؟ از كشتن مخالفان چه نصیبی برده اید كه حالا گمان می كنید می توانید سودی از اعدام "احسان"ها ببرید؟ جز اینكه مدتی بعد از كشتن او، مجبور می شوید مزدوران خود را بفرستید تا سنگ مزار این شهید را هم مانند سنگ مزار "ندا" و "سعید عباسی" و سایر شهیدان بشكنند؟ چرا قدرت طلبی، برای حماقت تان هم مرزی نگذاشته؟ از كشتن "ندا" چه نصیبی بردید جز اینكه سرعت سقوط خودتان را تندتر كردید؟ حالا آن كشته های مظلوم، خار چشم شما شده اند و سند رذالت نظام نامشروع شما هستند. این سرعت شما برای سقوط چه چیزی است جز دلیلی بر حماقتی كه دارید؟ و لیاقتی كه هرگز نداشته اید؟ آخر مگر نمی بینید كه ندا آقاسلطان امروز نماد مظلومیت ملت ایران شده و به نام او، بورسیه تحصیلی علوم انسانی در آكسفورد پایه گذاری شده است؟ همان رشته ای كه خار چشم شماست! درهمان دانشگاه آكسفوردی كه بزرگان دولت نامشروع شما، علی كردان و محمدرضا رحیمی و كامران دانشجو و ... آرزوی داشتن دكترای تقلبی اش را داشتند و مدرك تقلبی آن را خریده و به آن مباهات می كنند. پس این سرعت هولناك شما برای بدنامی و سقوط و پایان، بابت چیست؟ چه سندی برای نامشروع بودن شما بیشتر از این اعمال احمقانه لازم است تا اثبات كند شما از آغاز هم "لیاقت حكومت" نداشته اید و حالا دیگر مطلقا" شایسته سقوط هستید.

امروز احسان فتاحیان در چنگال شماست. از شما تقاضای توقف اعدام او را نداریم، چون تقاضا از ظالمان یعنی به رسمیت شناختن ظلم آنان. البته تلاش خود را برای نجات احسان و سایر محكومین به اعدام از طریق ملل دنیا و مجاری بین المللی ادامه می دهیم. اما بدانید اگر او و صدها مثل او را هم بكشید، این ملت دیگر شما را نمی خواهد. اگر با همه دنیا هم متحد شوید، این ملت شما را نمی خواهد. اگر مجیز آمریكا را هم بگویید، این ملت شما را نمی خواهد. اگر به پشتوانه روسیه و چین و حتی به پشتوانه غرب و آمریكا، ما را به گلوله هم ببندید این ملت شما را نمی خواهد. دوره شما به سر رسیده و باید بروید.

امروز "احسان" برای ما یك قهرمان تازه است كه تا همین جا هم با مظلومیت خود، موجب ریشه دواندن امید به پیروزی در ملت ما شده است. اعدامش كنید یا نكنید، جسمش را به زیر خاك می فرستید، با اندیشه و روح سیال او در میان ملت چه خواهید كرد؟ مگر نمی بینید روح سیال و اندیشه شهیدان سبز ملت، تا همین جا چه معجزه هایی كرده است؟

صدای ملت را از خلال شعر زیر بشنوید؛ هرچند شما اگر گوش شنوایی داشتید كار را به این سقوط هولناكتان نمی رساندید! این شعر، واگویه یك مردم ستمدیده اما امیدوار با خود است، و شما "حاكمان رفتنی" شایسته شنیدنش هم نیستید. به زودی جشن سقوط شما را خواهیم گرفت، با همین "ریشه" ها كه در خاك امیدواری بسته ایم و با همین "جوجه های نشسته در آشیانه"! كه ما بی شماریم و "سند تحقیر" شماییم.

گیرم كه در باورتان به خاك نشستم؛
و ساقه های جوانم از ضربه های تبرهاتان زخم دار است؛
با "ریشه" چه می كنید؟
گیرم كه بر سر این بام،
بنشسته در كمین پرنده ای،
پرواز را "علامت ممنوع" می زنید،
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می كنید؟
گیرم كه می زنید!
گیرم كه می برید!
گیرم كه می كشید!
با "رویش ناگزیر جوانه" چه می كنید؟

پی نوشت: پتیشن "مخالفت با اعدام احسان فتاحیان" را اینجا امضا كنید. امضای شما، تكمیل یك سند تازه است بر مظلومیت ملت. درنگ نكنید.

نوشته بابک داد


Monday, November 9, 2009

خشونت رژیم در برابر عدم خشونت مردم

رژیم تنها قانون را برای مردم میداند و خودش را از قانون مبرا میبیند.
این باور در ذهن سران رژیم شکل گرفته که در برابر حکومت، تنها این مردم هستند که مسؤول هستند و باید به قانون عمل کنند و حکومت خود هیچ تعهدی نسبت به هیچ قانونی ندارد.
این چالش بزرگ حکومت و مردم است که مردم انتظار دارند رژیم جایگاه قانونی خودش را ببیند
ولی
رژیم به دنبال بهانه می گردد تا در برابر کوچکترین حرکتی که به نظر آنها بی قانونی از سوی مردم باشد به هر طوری حتی غیر قانونی واکنش نشان دهد.
ولی اگر مردم در برابر کوچکترین بی قانونی رژیم پایداری کنند و آنها را وادار به پاسخگویی کنند خیلی راحت می توانند به آنها تسلط بیابند تنها با این باور و انگیزه که شدیداً از رژیم طلب رفتار منطقی و متناسب با ظرفیتهای قانونی که برای حکومت تعریف شده است را داشته باشند.

همه حکومتهای دیکتاتوری خود را تمامیت خواه میدانند و دست به هر کاری می زنند و کاری هم ندارند که کارشان در قانون چه جایگاهی دارد تنها چون اسلحه دارند باید هر کاری بکنند ولی آیا مردم توان برخورد با این رفتارهای رژیم پلید ولی فقیه را ندارند؟

به نظر من که مردم تاکنون نشان دادند هم از قانون آگاه هستند و هم جایگاه خود و حکومت را در برابر قانون میدانند تنها چیزی که میتواند اینها را به عقب ببرد پیگیری و ایستادگی مردم در برابر خواست مردم یعنی قانونگرایی است که شامل ظرفیتهای گوناگونی از مجازات مجرمان حکومتی تا برگزاری رفراندوم شود.

به هر حال تا کنون این رژیم با برخوردهای قانونی و مسالمت آمیز مردم روبرو شده ولی اگر مردم بخواهند رفتارهای غیر قانونی و خشونت بار به خرج بدهند بسیار آسان میتوانند اینها را پایین بکشند.

دیگر این بستگی به شعور حکومتگران دارد که بفهمند مردم تاکنون بسیار به اینها امتیاز دادند تا محترمانه خودشان کنار بروند وگرنه هیچ دیکتاتوری در طول تاریخ چه با زور چه بدون زور پایدار نبوده و نیست.

Friday, November 6, 2009

از تكرار فجایع كهریزك به موقع جلوگیری كنیم

تجمع عمومی مقابل اوین؛
جان بازداشتی های 13 آبان در خطر است! آمار دختران بالاست!


دختران و پسران زیادی در اعتراضات دیروز دستگیر شده اند كه معلوم نیست چه بر سر آنها بیاورند؟ تعطیلی اعتراضات تا یك ماه دیگر یعنی 16 آذر، فقط باعث "تجدید قوای" مآموران و فرصت نقشه های جدیدی برای سركوبهای سنگین تر را برای آنها فراهم می كند. این نظر، پیشنهادی است كه از "برآیند نظرهای دوستان فعال" بدست می آید. نظر دوستان این است كه تجمع ثابت و تحصن مثلا" در مقابل دادگاه انقلاب و یا مقابل زندان اوین، ممكن است بتواند مانع از تكرار فاجعه هایی مثل كهریزك شود. ضمن آنكه فرصت تجدید قوای سركوبگران را از آنها می گیرد و التیامی بر است نگرانی خانواده هایی كه هم اینك مقابل دادستانی و زندان اوین، بدنبال عزیزان بازداشتی خود می گردند و ممكن است سرنوشت تلخی مثل مادر "سهراب اعرابی" عزیز پیدا كنند كه بعد از روزها دوندگی و چشم انتظاری، جنازه نوگل پرپر شده اش را به او تحویل دادند. آمار تخمینی دختران بازداشتی دیروز بالا برآورد شده و باید فكری برای همه اسیران سبز 13 آبانی كنیم.

دیروز هم مثل روزهای قبل، مأموران امنیتی در كنار سركوبگران به فیلمبرداری از چهره مردم و جوانان معترض می پرداختند و ممكن است پروژه شناسایی و دستگیری سایر بچه های فعال را از امروز شروع كنند و باز هم فاجعه های بعد از هجده تیر (احضارها و شكنجه ها و قتل ها) را رقم بزنند. نباید بگذاریم "كهریزك" دیگری راه بیفتد.
لطفا" روی این موضوع حیاتی، تمركز خاص داشته باشید و به طور وسیع اطلاع رسانی كنید تا از مجموع نظرات دوستان راهی بیابیم و با عقلانیت كامل و بدون عجله و اشتباه، روی راهی برای آزادی سریع عزیزان بازداشتی و تهیه فهرست دقیق از همه آنها و انتشار از طریق اینترنت و امور مرتبط متمركز شویم. یا حق.

نوشته بابک داد


Saturday, October 24, 2009

سهیلا قدیری به دار آویخته شد، او تجسم بی‌ پناه‌ ترین شهروند ایرانی بود

نو شته فرزانه روستایی


سهیلا قدیری تنهاترین و بی پناه ترین ایرانی که زندان های کشور تاکنون به خود دیده، دیروز اعدام شد.

نه کسی را داشت که برای اعدام نشدنش به دادستان التماس کند و نه حتی بیرون در زندان اوین کسی منتظر بود تا انجام اعدام را به اطلاعش برسانند. کسی بدن بی جان او را تحویل نمی گیرد و هیچ ختمی به خاطر او برگزار نمی شود. از همه درآمدهای نفتی کشور فقط چند متر طناب نصیب گردن او شد و از 70 میلیون جمعیت ایران تنها کسی که به او محبت کرد، سربازی بود که دلش آمد صندلی را از زیر پای سهیلا بکشد و به 16 سال بی پناهی و فقر و آوارگی او پایان دهد و او را روانه آن دنیا کرد که مامن زجرکشیدگان و بی پناهان و راه به جایی نبردگان است.

سهیلا 16 سال پیش از خانواده یی که هیچ سرمایه مادی و فرهنگی نداشت تا خوب و بد را به او بیاموزد، فرار کرد و میهمان پارک های میدان تجریش شد. حال او یک دختر شهرستانی یا دهاتی با لهجه کردی و لباس هایی بود که به سادگی می شد دریافت به شمال تهران تعلق ندارد و از اینجا بود که میهمان ثابت گرسنگی و سرمای زمستان و گرمای تابستان و نگاه کثیف و هرزه رهگذران شد.پس از سال ها آوارگی در حالی که فرزند ناخواسته یی را حمل می کرد، از سوی پلیس دستگیر شد و برای اولین بار در زیر سقف بازداشتگاه احساس خانه و مامن داشتن را تجربه کرد. به گفته خودش کودک پنج روزه اش را کشت چون تحمل سختی و گرسنگی و آوارگی کشیدن فرزند دلبندش را نداشت.

وقتی وکیل در جلسه دادگاه از او می خواهد که بگوید «دچار جنون شده بودم فرزندم را کشتم»، زیر بار نرفت و باز تاکید کرد من عاشق کودکم بودم زیرا به غیر از او کسی را نداشتم ولی نمی خواستم فرزند یک مرد معتاد و یک زن ولگرد بی پناه به روزگار من دچار شود. منطق زن فقیری که در دادگاه تکرار می کرد من روی سنگفرش های خیابان و زیر باران بزرگ شده ام، آن کودک بی پناه تر از مادرش را به کام مرگ کشاند و پس از دو سال مادرش نیز به سرنوشت مشابهی دچار شد.

اعدام بی پناه ترین ایرانی این سوال را مطرح می کند که گناه ولگردی و هرزگی یک انسان فقیر و بی پناه و راه گم کرده بزرگ تر است یا گناه جامعه ثروتمندی که برای فنا نشدن امثال سهیلا اقدامی نمی کند. قبح فسق و فجور سهیلا زشت تر است یا اینکه کسی در مناطق شمال تهران از شدت گرسنگی به تن فروشی روی آورد. و در نهایت وجود امثال سهیلای ولگرد و قاتل برای یک جامعه پرادعا و پر از مراسم پرریخت و پاش زشت تر است یا بی تفاوتی نسبت به اینکه در لابه لای کوچه پس کوچه های حوالی میدان تجریش، انسانی در اثر سرمای دی و بهمن چنان به خود بلرزد که برای نمردن از سرما و گرم شدن، هر شب را در خانه یی سپری کند. حال که از فقر و بی پناهی و به تعبیر برخی، استضعاف امثال سهیلا احساس گناه نکردیم، از گرسنه ماندن او در خیابان های پر از رستوران تجریش شرمنده نشدیم، و از اینکه جایی را نداشته تا شب های زمستان را در آن سپری کند. فرجام سهیلا قدیری و کودک پنج روزه اش ثمره یک بی عدالتی و یک ظلم غدار اجتماعی است که برای سر و سامان و پناه دادن به امثال سهیلا چاره یی نیندیشیده. اگر نگاه سنتی خشن و بی عاطفه سیاه و سفید جامعه خود را به تجربه دیگر جوامع متوجه کنیم، درمی یابیم بسیاری از کشورها راه حل هایی را تجربه کرده اند. کشورهای اروپایی مراکزی را دایر کرده اند که هدف از سازماندهی آن پناه دادن به کسانی است که برای مدت کوتاهی یا اساساً سرپناهی ندارند و بدون سرپناه فنا می شوند. حتی در کشور ثروتمندی همچون سوئد یا انگلیس زنانی که در اثر اختلاف خانوادگی از خانه فراری می شوند به مکان های تعریف شده یی هدایت می شوند تا آرامش بیابند و به زندگی عادی بازگردند.برای جامعه یی که مفتخر است هرساله در مراسم و مناسبت ها تعداد دیگ های بار گذاشته شده صدتا صدتا اضافه می شود و بسیاری از نهادها با یکدیگر رقابت می کنند، تامین زندگی دو هزار یا پنج هزار نفر امثال سهیلا هزینه و سازماندهی کمرشکنی محسوب نمی شود.

اعدام امثال سهیلا به عنوان نماینده فقیرترین اقشار آسیب پذیر که از یکی از دورافتاده ترین شهرهای غرب کشور به تهران پرتاب شده، کدام حس عدالت طلبی کجای نظام قضایی ما را اقناع می کند و پاسخ می گوید. آیا سهیلا قدیری شهروند دارنده شناسنامه کشور ایران به خاطر محرومیت و فلاکتی که کشید و نقل آن، اشک همگان را در دادگاه درآورد باید غرامت دریافت می کرد یا حکم اعدام. یک هفتادمیلیونیوم درآمدهای نفتی ایران که بالغ بر 735 میلیارد دلار می شود معادل 10 هزار و پانصد دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. سهم سهیلا به عنوان عضوی از جامعه 70 میلیونی ایران با یک حساب سرانگشتی 10500 دلار یا 10 میلیون و 500 هزار تومان می شود. در شرایطی که بسیاری از اقشار جامعه ایران با تحصیل در آموزش و پرورش و تحصیلات دانشگاهی مجانی و با دریافت یارانه های بهداشتی، غذایی و دارویی بسیار بیشتر از 10500 دلار از سهم درآمد نفتی تسهیلات دریافت کرده اند، سهیلا به عنوان شهروند جامعه ایران هیچ گاه امکان بهره مندی از هیچ تسهیلات دولتی و ملی را نداشت. به همین لحاظ سهیلا به عنوان کسی که نتوانست از هیچ امکاناتی بهره مند شود، باید حداقل 10 میلیون و 500 هزار تومان سهم خود را از درآمدهای نفتی 30 سال گذشته دریافت می کرد. و نیز به خاطر محرومیت هایی که به آن دچار شد و عقب ماندگی و عقب افتادگی مضاعفی را بر او تحمیل کرد، مبالغ دیگری را نیز باید به عنوان خسارت دریافت می کرد.

به این ترتیب سهیلا با داشتن 10 میلیون و 500 هزار تومان امکان آن را داشت تا اتاقی را اجاره کند، کار شرافتمندانه یی را بیابد و شب ها از گرسنگی و زمستان ها از سرما به خود نلرزد. شاید او می توانست خانواده یی تشکیل دهد و لذت مادر شدن و همسر بودن را تجربه می کرد و نیز فرصت می یافت به جای کشتن فرزند دلبندش با شیرین زبانی و شیطنت های کودکانه او آرامش یابد. اما سهیلا به جای آرامش خانواده و همسر و فرزند، در فشار حلقه طناب دار آرام گرفت. حداقل او دیگر گرسنگی نمی کشد، از سرما به خود نمی لرزد و نگاه های هرزه را تحمل نمی کند. بی تردید در رحمت و غفران خداوند رحمان و رحیم آرامش یافته است.


زندگی دردناک یک زن ستمدیده: سهیلا قدیری با درخواست دادستان این هفته اعدام می‌شود


Wednesday, October 21, 2009

حبیب لطیفی دانشجوی محكوم به اعدام در اثر شكنجه به بیماری های مختلف مبتلا شده است

حبیب لطیفی ، دانشجوی كرد ، محکوم به اعدام ، بر اثر شکنجه مبتلا به چندین نوع بیماری خطرناک شده است اما از سوی مسئولین زندان سنندج از درمان وی ممانعت میشود. نامبرده که پیش تر بر اثر شکنجه ی نیروهای اطلاعاتی دچار خونریزی کلیه و بیماری برونشیت مزمن (بیماری عفونت ریه ها) شده بود ، نزدیک به 3 ماه است که دندان هایش عفونت کرده و اختلال جدی در دستگاه گوارش و معده ی نامبرده ایجاد شده است. این در حالی است که خانواده و وکیل نامبرده چندین بار به مسئولین زندان و دادگاه مراجعه کرده اما جوابی نگرفته و تا کنون نیز اقدامی در راستای درمان حبیب صورت نگرفته است.
پس از انتشار اخباری مبنی بر اجرای احکام اعدام زندانیان سنندج ، خطر اجرای اعدام این دانشجوی کرد و سایر همبندانش از جمله احسان فتاحیان ، افزایش یافته است.

۱۳۸۸/۷/۲۹



Monday, October 19, 2009

زندگی دردناک یک زن ستمدیده: سهیلا قدیری با درخواست دادستان این هفته اعدام می‌شود

حکم سهیلا قدیری که به اتهام قتل فرزند 5 روزه اش به اعدام محکوم شده است، با درخواست مدعی ‌العموم این هفته به اجرا در خواهد آمد.

به گزارش هرانا به نقل از کمیته گزارشگران حقوق بشر ، سهیلا قدیری به درخواست دادستان از سوی شعبه 71 دادگاه کیفری استان به اعدام محکوم و حکم صادره در دیوان عالی کشور مورد تایید قرار گرفته است. سال گذشته و پس از تلاش بسیار برای یافتن پدر طفل پس از صدور حکم با همکاری بی ‌وقفه پدر طفل (م.ق) برای نجات جان سهیلا، دادخواست اثبات رابطه زوجیت میان این دو به دادگاه خانواده تقدیم شد.

در نهایت دادگاه وجود رابطه زوجیت ایشان را به رسمیت شناخت و این به معنای آن است که طفل حاصل از این ازدواج از باب قاعده فراش، به آقای م. ق تعلق دارد و ایشان نیز به عنوان ولی دم شرعی و قانونی طفل 5 روزه با حضور در اجرای احکام دادسرای جنایی، گذشت خویش از اعدام سهیلا را اعلام و تسلیم اجرای احکام نمود.

بر این اساس، قاضی اجرای احکام جنایی نیز با صدور قرار توقف اجرای حکم در تاریخ 24 مهر 1387، پرونده را برای بررسی نزد معاون دادستان ارجاع کرد تا در صورت موافقت ایشان ، پرونده به لحاظ تصمیم گیری راجع به جنبه عمومی جرم به دادگاه تقدیم گردد.

مینا جعفری حقوقدان که وکالت پرونده را بر عهد دارد در خصوص موکلش چنین می‌گوید: سهیلا قدیری كه هیچ كس اسم واقعی، محل سكونت‌، سن و سال و در واقع گذشته وی را نمی‌داند در سن 16 سالگی برای جلوگیری از ازدواج اجباری از خانه پدری كه معلوم نیست كجاست فرار می‌ كند.

برای امرار معاش مجبور به تن فروشی در شهرهای مختلف می شود. بارها مورد تجاوز قرار می گیرد (حتی گروهی) در نهایت در اسفند ماه سال 83 در یك پارك در تهران با مردی كه همسر صیغه ای وی و پدر طفلی است كه او را كشته، آشنا شده و در حال گریستن بوده كه شوهرش متأثر شده و چون بی جا و بی پناه بوده ، او را به منزلش برده و در عوض سهیلا برای او در منزل كار می كند.

تمامی افراد محل گمان می ‌كردند كه این دو زن و شوهر هستند. یك بار تصمیم به ازدواج می گیرند كه با توجه به اینكه سهیلا به گفته خودش در هنگام فرار از خانه ،‌ شناسنامه اش را آتش می‌ زند تا نشانی از گذشته‌ اش نداشته باشد این امر غیر ممكن می شود. حدود 1 سال و نه ماه با هم زندگی می كنند.

با توجه به اعتیاد شوهر و برای اینكه بچه سالم به دنیا بیاید، سهیلا خانه را ترك كرده و در 7 ماهگی به بهزیستی پناه می برد (كه نه پناهگاه كه قربانگاهش بوده!) در آنجا به او توهین های زیادی از سوی مددجویان و نیز كادر پرسنل می شود و او را كه زن حامله ای بوده به شدت به كار وا می دارند و روسپی اش می خوانند. در نهایت 5 روز پس از وضع حمل ، طفل خود را با چاقو (كارد میوه خوری) به قتل می رساند.

خود سهیلا دلایل قتل را اینگونه می داند كه "اولاً بچه ام را به دلیل حرامزاده خواندنش می خواستند از من بگیرند و به فرانسه ببرند و وقتی شب چهارم كه آنرا به من دادند در وضع نامناسبی بود و می ترسیدم كه به دلیل آنكه هیچ كس نمی خواهد از او خوب مراقبت كند، آینده اش مانند آینده خودم شود. از سوی دیگر می خواستم بدانم جان آدمها از كجا خارج می شود تا بتوانم بعداً از تمام آدمهایی كه به من تجاوز كردند انتقام بگیرم."

مینا جعفری می‌افزاید: من در مرحله تجدید نظر خواهی پرونده (پس از مطلع شدن از این پرونده از طریق مطبوعات) وارد پرونده شدم. سهیلا به دلیل اینكه به هیچ كس اعتماد نداشت اسم پدر طفل را در دادگاه مطرح نكرد. پس از 2 بار ملاقات حضوری با او بالاخره توانستیم نام و آدرس پدر طفل را از او بگیریم.

به محل مراجعت كردیم . پدر طفل می گفت كه خیلی دنبال سهیلا بوده اما نمی دانسته باید چكار كند و مایل است هر كاری برای نجات جان سهیلا بكند. در لایحه تجدید نظر خواهی خود ، به این موضوع و اینكه سهیلا پس از زایمان دچار سایكوز یا همان جنون پس از زایمان شده اشاره كردیم اما متاسفانه پزشكی قانونی كشور این بار هم سلامت عقل سهیلا راتایید كرد با وجودی كه همه در زندان به عدم سلامت عقلی وی اذعان دارند.

در نهایت برای توقف حكم مجبور به تقدیم دادخواست رابطه زوجیت در دادگاه خانواده شدیم كه مورد پذیرش قاضی قرار گرفت و اكنون نیز پرونده اثبات نسب وی مطرح شده و درحال رسیدگی است.

خانم جعفری در پایان به این نکته اشاره می‌کند که متأسفانه معلوم نیست با وجود شاكی خصوصی و گذشت وی، دادستان چگونه تقاضای قصاص دارد؟

برگرفته از: هرانا ؛ خبرگزاری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران




Painful life of a oppressed woman


Execution sentence for Soheila Ghadiri for murdering her (female) 5-day old baby, by public prosecutor's request this week will be implemented.
Hrna reports quoting the Human Rights Committee, Soheila Ghadiri by prosecution's request from the Penal Court Branch 71 sentenced to death and the sentence in the Supreme Court has approved.
Last year, after many attempts by the child's father after the verdict with uninterrupted child's father (M.Q) to save Soheila, suits parity relationship between the two of them has been proved was dedicated to family court.

Mina Jafari lawyer that the case law of the covenant regarding such her client said: Soheila Ghadiri (whom no one knows her real name, residence, age and her past) when she was 16 years old to prevent forced marriages, escapes from her father's house.

For living she was forced prostitution in different cities. She was repeatedly raped (even as a group), Finally in Esfand 83 (March 2004) in a park in Tehran while she was crying mets a man whom became his wife of a concubine & father her child whom she killed. He was affected for her crying. and because of the unwarranted and shelterless, he took her at his home and instead Soheila works at home.

All the people of neighbourhood thought the two are husband and wife. One time they decided to marry but according to Soheila said herself when running away from home, she fired her birth certificate to have no record from her past. About 1 year and nine months they lived together.

Because of her husband addiction and for her child to be born healthy, Soheila leaves the home and for taking shelter, she refuged Behzisti (Where was not her shelter, it became her hell). In there while she was pregnant the personel & workers always insulted her by calling her as a prostitute. Finally, 5 days after birth, with a knife (fruit knife) brings the murder.

Soheila gave her reasons for killing "firstly because of calling my child bastard, they wanted to take the baby & send her to France and when they gave me her the fourth night when I saw that she was in poor condition. and because I was afraid noo one can be good to take care of my child, her future will be like my future. On the other hand I wanted to know how to kill those people who raped me later to get revenge."

Jafari Mina adds: I appeal stage policy file (after being informed of the case through the press) was compiled file. Soheila trusts no one because it did not name the court to consider the child's father. 2 on the Appointment she could tell finally name and address of the child's father.

The child's father said that he was looking for Soheila but didn't know what to do and want to work for every deed to save Soheila.

Ms. Jafari at the end of this point said "unfortunately it is not clear that by recognizing private plaintiffs, and his forgiveness, how the prosecution demands for retribution?"

Source: Agency of Human Rights Activists in Iran

Sunday, October 18, 2009

واقعیت تلخ یا شیرین

واقعیت همیشه (بیشترین هنگام) آنگونه نیست که ما تصور میکنیم. ممکن است واقعیت تلخ یا شیرین باشد.
اگر واقعیت را شیرین یافتید، در حفظ و بهبود آن کوشش کنید وگرنه به آسانی آن را از دست می دهید.
اگر واقعیت را تلخ یافتید، بهتر است تلاش کنید تا واقعیت را به سوی حقیقتی بهتر نزدیک کنید وگرنه واقعیت از همین هم که است تلخ تر می شود.
اگر در زندگی فقط خودتان را در نظر بگیرید، به واقعیت شیرین هرگز دست نمی یابید.
اگر در زندگی دیگران را هم در نظر بگیرید، واقعیت شیرین تر از آن چیزی می شود که می توانستید تصور کنید.
اینها واقعیت است که هوس، شما را از درک آن جدا کرده است.
اگر واقعیت شما شیرین بود، واقعیت را شیرین تر کنید تا واقعیت، هم برای خودتان و هم برای دیگران، شیرین شود.
اگر واقعیت شما تلخ بود، واقعیت را به واقعیتی شیرین نزدیک کنید تا واقعیت واقعاً شیرین شود.
اگر واقعیت دیگران را تلخ کنید، مطمئن باشید که بزودی دیگران هم واقعیت زندگی شما را، تلخ می کنند.
اگر واقعیت دیگران را شیرین کنید، مطمئن باشید که دیگران هم برای شیرین کردن واقعیت زندگی شما، تلاش می کنند.

Friday, October 16, 2009

حامد روحی نژاد زندانی محکوم به مرگ : دستگیر شدم تا در آینده، قربانی نتایج انتخاباتم کنند


حامد روحی نژاد، زندانی جوان و بیماری است که بسیار پیش از انتخابات توسط نیروهای امنیتی به اتهامات واهی بازداشت می شود.
به گزارش هرانا ، این زندانی با بروز اعتراضات گسترده مردمی پس از انتخابات در ایران از سوی دستگاه امنیتی انتخاب و با وعده و تهدید مجبور میشود نمایشی را در مقام مجرم در دادگاههای حوادث پس از انتخابات ایفا کند که نهایتاً منجر به صدور حکم اعدام برای وی می شود، نامبرده با ارسال نامه ای به مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران از فریب خوردن و قربانی شدن خود در یک سناریوی امنیتی خبر می دهد. نامه مورد اشاره عیناً در پی می آید :

اینجانب حامد روحی نژاد فرزند محمدرضا که در شعبه 28 دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شده ام، شرحی از زندگی و وضعیت خود را در پی مینویسم.

وقتی زندگی در کوچه پس کوچه های جنوب شهر تهران، چیزی نیست که بتوان آن را انکار کرد و آنهم با حقوق ناچیز پدری که با سختی بیش از حد و حصر برای تهیه لقمه ای نان از صبح علی الطلوع تا آخر شب به سخت ترین کارها تن در می داد، تا حدی که گهگاه قادر به دیدن روی پر از درد پدر نبودیم.

گذران بزرگ شدن در میان کودکانی که همگی در فقر و نداری، آه در بساط نداشتند، خاطره ای نیست که بتوان آن را از ذهن پاک کرد، اما سخت تر از آن، سخت تر از همه این وقایع، دستان ترک خورده مادری بود که با آب سرد به شستشو مشغول بود اما خم به ابرو نمی آورد و تمام هم و غمش این بود که کوچکترین سختی در زندگی به ما وارد نشود و با نوازش ها و بوسه هایش، بار ناملایمات و نابرابری ها را به جان میخرید و برای من نیز شرم و عذاب آورترین روز، روز پدر و یا روز مادر بود که تمام کوچه ها و خیابان ها را به دلهره میگذراندم تا که شاید با پولی ناچیز که آن هم از خودشان قرض گرفته بودم، برایشان هدیه ای کوچک تهیه کنم.

بار فقر و سختی های یک خانواده کارگر از سویی و ابتلا به "بیماری ام اس" و مخارج طاقت فرسای آن، مرا به آنجا سوق داد که برای رهایی از این همه سختی، راهی خارج از کشور شوم. تا باری گرانتر از غم نان بر دوش خانواده نگذارم و خرج مداوا را بر آنها تحمیل نکنم.

برای رفتن به اروپا یا آمریکا راهی سفر شدم، متاسفانه سر از عراق درآوردم، قاچاقچیان انسان، همه پولم را گرفتند. در اربیل 4 ماه در زندان ماندم. سپس آزاد شدم و به ناچار در یکی از رستورانهای آنجا شروع به کار نمودم و شب و روز کار کردم تا بتوانم پولی فراهم کنم اما شدت بیماری و آوارگی در غربت دوباره مجبورم کرد به ایران بازگردم، البته برگشتن من کاملا قانونی و با هماهنگی وزارت اطلاعات بود.

بعد از بازگشت به "اطلاعات" رفتم و همه داستان سفر را گفتم و آنها هم بعد از شنیدن به من گفتند، "تو مرتکب هیچ جرمی نشده ای و میتوانی به دانشگاه بازگردی"، اما متاسفانه ده ماه بعد یعنی در تاریخ 14 اردیبهشت 88 دستگیر شدم تا در آینده قربانی نتایج انتخاباتم کنند.

در مدت بازداشت در بازداشتگاه 209 اوین، حدود 40 روز انفرادی و احاطه شدن در یک چاردیواری، جز خواندن قرآن و نهج البلاغه و یاد خدا، هیچ چیز نمی توانست مانع پیشرفت بیماری ام شود، علیرغم وعده های بازجو و همیارانش، آنچنان به شکنجه و مرگ تهدید میشدم که گویا جزای خروج از کشور تنها مرگ است، شدت فشارها در آن حد بود که در برهه ای از دوران بازداشت، سمت راست بدنم تقریباً 80 درصد از حس خود را از دست داده بود و من افلیج زمان را سپری میکردم، که البته چشم راستم به همین صورت مقدار زیادی از بینایی اش را از دست داد، اما در هر صورت به خواست خدا حس دست و پا و بدنم تا حد زیادی بازگشت اما تاری چشمم کماکان به قوت خود باقیست و مشکل بینایی ام مانع از روئیت صحیح دور و برم میشود. در این مدت با عجز و لابه، التماس و همینطور با نوشتن درخواست و نامه از رئیس و همچنین پزشک بازداشتگاه خواستم وضعیت من بررسی شود، کوچک ترین پیگیری در مورد من صورت نگرفت و نه تنها چنین نکردند بلکه با همان وضعیت فلاکت بار و لنگان لنگان مرا به دادگاههای علنی بردند و حتی در این وضعیت روحی و جسمی بسیار بد از تماس تلفنی و ملاقات با خانواده ام محروم بودم بطوریکه حتی از زندانی بودن در عراق و شکنجه شدید شدن در آنجا برایم هولناک تر بود. اما سخت ترین دوره بازداشت زمانی بود که صدای گریه مادران دربند برای دوری از فرزندانشان و هق هق پدران که مدتها بود از بوسیدن فرزندان خود محروم بودند به گوش می رسید.

یک روز پس از پایان انتخابات، تازه فهمیدم که انتخابات برگزار شده، بی خبر از فضای بیرون و در دریای خروشان اعتراضات مردمی با وعده و وعید مرا به جلسات دادگاه معترضان به نتایج انتخابات بردند، در حالی که هیچ ربطی به انتخابات نداشتم. اما بنا به خواست بازجویان اطلاعات و برای اینکه حق حیات و زندگی ام را از آنها بگیرم در دادگاه حاضر شدم و خواسته های آنها را بر کاغذ آورده و بعنوان اعمال خودم ثبت نمودم.

اما امروز بعنوان یک زندانی سیاسی اعلام میدارم که عضو هیچ گروه و حزبی نبوده ام و هیچ ارتباطی با انتخابات ریاست جمهوری نداشته ام، هرگونه وابستگی را به جریان موسوم به نام انجمن پادشاهی رد نموده و اتهامات وارده را بر خود را کذب محض میدانم.


حامد روحی نژاد

زندان اوین


برگرفته از: هرانا ؛ خبرگزاری مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران

Thursday, September 24, 2009

ارزش زندگی كردن

اگر به دری بزرگ رسیدی كه قفلی بزرگ بر آن نصب شده بود، هرگز هراس نكن! چون اگر قرار بود قفل آن در باز نشود، به جای آن دیوار می ساختند.

Friday, September 18, 2009

آریایی نژاد



Poem is by Ferdowsi.

Persian:
در این خاک زرخیر ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
کجا رفت آن دانش و هوش ما؟
که شد مهر میهن فراموش ما.
نبود این چنین کشور و دین ما.
کجا رفت آیین دیرین ما؟
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بدانکس که بودی دلیر
به یزدان که ما گر خرد داشتیم
کجا این سرانجام بد داشتیم؟
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آن روز دشمن به ما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آن روز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
اگر مایه ی زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم



English:

(Part 1)
At the gold maker soil of Iran Zamin (Iran The Land)
There were no one but puritanical people.

When the friendship and troth were their culture,
For them, Harassing others was sin.

All of them were follower of the clean pure god.
They had heart full of love and troth to this land.

Father by father was Aryan.
They were descendant of Fereydoun the good institution.

Where were our knowledge and our intelligence lost?
That we forgot our love to our homeland.

Our country and religion were not such this.
Where was our longstanding rituals lost?

The wise person was valuable.
Those who were brave, had value.

Swear to God that If we had wisdom,
Where this had ultimately bad?


(Part 2)

No enemy would nest in this country.
No stranger had house in this place.

Since that day the enemy overcame us,
That we separated and wisdom faded.

Since that day this house became ruins,
That foreign men became its earners.

If ignoble person rules the village,
The Farmer has to be begging.

If the the form of life is slavery,
About two hundred die is better than life.

Come to strive and fight.
[Come to] Bring head out of this dishonor.

If the the form of life is slavery,
About two hundred die is better than life.

Come to strive and fight.
[Come to] Bring head out of this dishonor.

Wednesday, September 16, 2009

آرزو دارم ایران من، سرزمین رنگ ها، شادی ها و لبخند ها باشد

نوشته امیرفرشاد ابراهیمی

آیا دوست دارید ایران مقصد اول توریست های جهان بشه و خیابون های شهرامون مملو از توریست های کشورهای مختلف باشه؟
- آیا دوست دارید که تنها با داشتن پاسپورت ایرانی و بدون نیاز به ویزا بتوانید به بیش از 140 کشور جهان مسافرت کنید؟
- آیا دوست دارید وقتی به یک کشور خارجی مسافرت می کنید، به خاطر ایرانی بودن شما بیشترین احترام از طرف مردم و مسئولین آن کشور به شما گذاشته بشه؟
- آیا دوست دارید میلیونها ایرانی که در طی 30 سال گذشته از ایران مهاجرت کردند همگی برگردند و تجربیات مدرن خویش را در خدمت آبادانی ایران به کار گیرند؟
- آیا دوست دارید اگر یک ایرانی در کشور دیگری مورد اذیت و آزار قرار گرفت، دولت ایران سفت و سخت پای شهروندش بایسته و ازش دفاع کنه؟
- آیا دوست دارید از تهران تا فرودگاه “جان اف کندی” در نیویورک آمریکا خط مستقیم پرواز هوایی وجود داشته باشه؟
- آیا دوست دارید که روزی برسه که بازی های المپیک توی ایران برگذار بشه؟
- آیا دوست دارید روزی برسه که دانشجویان کشورهای خارجی برای تحصیلات در دانشگاه های ممتاز کشورمون بیان ایران؟
- آیا دوست دارید که در ایران كلیه منازل به صورت رایگان به خطوط اینترنت پرسرعت (1 مگابیت بر ثانیه) مجهز بشه؟
- آیا دوست دارید که با سرعت 20 مگابیت وصل بشین به اینترنت پر سرعت و بدون فیلتر اون هم با کمترین هزینه؟!
- آیا دوست دارید سواحل دریایی ایران جزو زیباترین ساحلهای دنیا باشه؟
- آیا دوست دارید که توی تموم خیابون های ایران مسیرهای مخصوص عبور دوچرخه وجود داشته باشه؟
- آیا دوست دارید که همه شهرهای ایران خطوط مترو داشته باشند؟
- آیا دوست دارید شبکه حمل و نقل ریلی سریع السیر در سراسر ایران وجود داشته باشه؟
- آیا دوست دارید خیابون های مهم شهرهامون همه سنگ فرش باشه؟
- آیا دوست دارید هر از چندگاهی کارناوال های موسیقی و شادی در شهرهای مختلف برپا بشه؟
- آیا دوست دارید کسی دیگه آب دهان و بینی اش را در خیابان ها پرت نکنه؟
- آیا دوست دارید که در خیابانهای شهرهای ما مطلقا آشغال و پلاستیک پاره و ته سیگار پیدا نشه؟
- آیا دوست دارید که راننده ها توی خیابون بی خودی بوق نزنند و به حقوق همدیگه تجاوز نکنند؟
- آیا دوست دارید که در ایران هیچ حیوانی (نظیر گوسفند، بز، گاو، شتر، مرغ، خروس و غیره) در خیابان ها و خانه ها به بهانه های مذهبی و غیر مذهبی سر بریده نشه و قانون سفت و سختی برای جلوگیری از این عمل ترویج دهنده خشونت اعمال بشه؟
- آیا دوست دارید خیابون های شهرهامون پر از کبوترها و پرندگان زیبای دیگری باشه که روی دست انسانها غدا می خورند؟
- آیا دوست دارید لباس های با رنگ مشکی و تیره برچیده بشه و به جاش ایرانی ها لباس های شاد با رنگ های دلپذیر بپوشند؟
- آیا دوست دارید که استادان بزرگ موسیقی ایران، کنسرت های بزرگ 100 هزار نفری موسیقی در جای جای ایران برگذار کنند؟
- آیا دوست دارید گروه های موسیقی و تئاتر روز دنیا بیان تو ایران برای اجرای کنسرت یا نمایش؟
- آیا دوست دارید که با نامزدتون توی خیابون بدون هیچ واهمه و ترسی دست توی دست یکدیگر قدم بزنید؟
- آیا دوست دارید که سربازی اجباری نباشه و امور نظامی یک امر حرفه ای و تخصصی باشه و نه برای همه؟
- آیا دوست دارید مجازات های اعدام و سنگسار و قطع دست و پا و … در ایران برای همیشه به زباله دانی تاریخ سپرده بشه؟
- آیا دوست دارید روزی برسه که دیگه هیچ کس خودکشی نکنه؟
- آیا دوست دارید روزی بیاد که هیچ دختر ایرونی از ترس خانواده یا جامعه خودسوزی نکنه؟
- آیا دوست دارید که دیگه هیچ هواپیمایی تو ایران سقوط نکنه؟
- آیا دوست دارید به خاطر وجود اتوبان های چند بانده بزرگ در فواصل بین همه شهرها، تلفات سوانح جاده ای در ایران به صفر برسه؟
- آیا دوست دارید که کسی مادام العمر بر کشور ما حکومت نکنه؟
- آیا دوست دارید یک روز برسه که رئیس جمهور ایران یک بانوی فرهیخته ایرانی باشه؟
- آیا دوست دارید روزی بیاد که اگر رئیس جمهور کشورمون چرندیات و مزخرف گفت خیلی ساده بتونیم محاکمه اش بکنیم و بندازیمش زندان تا آب خنک بخوره و از اونجا دنیا را مدیریت کنه؟!
- آیا دوست دارید رئیس جمهور کشور ما شیک ترین لباس ها را بر تن کنه، بهترین غذاها را بخوره، گرانترین اتومبیل ها را سوار بشه … ولی در عوضش دروغ نگه، حرف بی ربط نزنه، جلوی دوربین دست توی بینی نکنه و زیپ شلوارش را بالا نکشه، و نرخ تورم و بیکاری را تک رقمی نگه داره؟
- آیا دوست دارید برای حل مشکلاتمون لازم نباشه نامه بنویسیم و پشت سر ماشین رئیس جمهور بدوییم و گرد و خاک بخوریم؟
- آیا دوست دارید در ایران فقط یک مصلحت وجود داشته باشه و اون هم تنها مصلحت منافع مردم باشه؟
- آیا دوست دارید توی ایران به غیر از پلیس، تنها یک نیروی نظامی مسلح باشه و اون هم ارتش ملی تخصصی باشه که توی سیاست هم مطلقا حق دخالت نداشته باشه؟
- آیا دوست دارید بیشترین حقوق و مزایای دریافتی از طرف دولت به رفتگران، كارگران، معلمان، پزشکان و استادان دانشگاه پرداخت بشه؟
- آیا دوست دارید که در ایران هیچ قومی بر قوم دیگر، هیچ مذهبی بر مذهب دیگر و هیچ انسانی بر انسان دیگر برتری نداشته باشه و تمامی انسانهایی كه در ایران زندگی می كنند دارای حقوق اجتماعی و سیاسی برابر باشند؟
اگر این چیزها را دوست داری باید با من همراه بشی عزیز.
اینها رویاهای من هست. من دوست دارم توی یک چنین ایرانی زندگی کنم و از زندگیم لذت ببرم و از اینکه ایرانی هستم به خودم افتخار کنم. مطمئنم تو هم مثل من دوست داری توی چنین ایرانی زندگی کنی و نفس بکشی. اگر دقت کنی می بینی که اینها همه حق من و تو بوده و امروزه چپاولگران به اسم دین و مذهب و هزار ثواب و ناثواب دیگه خوردن و دریدنش. اما نگران نباش!
حالا یک فرصت پیش اومده که میشه حق خورده شده را پس گرفت. اگر دوست داری تو یک ایرانی زندگی کنی که از زندگیت لذت ببری و روز به روز آسایش بیشتری داشته باشی باید هزینه بدی. به لطف جانفشانی ایرانیان شجاع طی 3 ماه گذشته، در این لحظه که این مطالب را می خوانی، این هزینه برای تو خیلی کاهش پیدا کرده و به هزینه سوار شدن به یک تاکسی یا اتوبوس در روز جمعه 27 شهریور 88 کاهش پیدا کرده. آره منظورم آمدن و حضور پیدا کردن در راهپیمایی بسیار بزرگ روز قدس هست که امسال به روز ایران تبدیل شده.
قدس هم مخفف «قیام دلاوران سبز» هست و اسم رمز بازپس گیری سرزمین به غارت رفتمون ایرانه. توی این روز باید مثل من بیایی وسط و بلند فریاد بزنی و بگی این مملکت صاحب داره و صاحبش ما هستیم. کشورمونو باید پس بگیریم تا بعدش با هم بتونیم در یک عملیات شبکه ای گسترده دست به دست هم بدیم و با سرعت هر چه تمام تر مطابق با استانداردهای روز دنیا بسازیمش. راهپیمایی روز ایران (قدس سابق) میتونه همه این رویاها و آرزوها را به واقعیت تبدیل کنه اگر و فقط اگر میلیونی باشیم تا حساب کار دست اون 200 نفر صاحب کلکسیون قدرت فعلی در بالا بیاد. همون 200 نفری که تمام رویاهای من و تو را به همراه رایمون خوردن. همون 200 نفری که 70 میلیون نفر را گروگان گرفتند.
تصمیم با خودته. میتونی باز تلویزیون را روشن کنی و همش این کانال اون کانال کنی و فحش بدی! یا نه بنشینی پای بهترین فیلم ها و موزیک ویدئوها و از زندگی در قرن بیست و یکم لذت ببری!
حرف دیگری ندارم. فقط یادت باشه فرصت ها ممکنه هر 30 سال یکبار پیش بیاد!
اگر وجدان تو هم از جنایات اخیر حکومت مطلقه ولی فقیه مثل من به درد اومده و می خواهی سهمی در پیروزی و رسیدن به آزادی و آبادانی داشته باشی تا زندگی ما هر دو تن غرق در شکوفه شود، زحمت بکش تا دیر نشده این متن را برای 100 نفر ایمیل کن و به 10 نفر از دوستانت هم حضوری بگو و اونها را به این راهپیمایی عظیم دعوت کن و در جمعه 27 شهریور ماه با خودت همراه کن عزیز.
به امید آزادی






اگر مایه ی زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم
فردوسی


Tuesday, September 15, 2009

خبر مهم - میرحسین هم روز قدس می‌آید


یک منبع نزدیک به میرحسین موسوی به «موج سبز آزادی» خبر داد که او گفته است در راهپیمایی روز قدس حاضر خواهد شد و با مردم سبز در اعتراض به خشونت‌طلبان و سرکوب‌گران همراهی خواهد کرد.

به گفته‌ی این منبع موثق، به احتمال زیاد میرحسین به زودی بیانیه‌ای را نیز با موضوع دعوت از مردم برای شرکت در راهپیمایی روز قدس منتشر خواهد کرد.

منبع: موج سبز آزادی

Saturday, September 12, 2009

یادی از مرغ سحر


مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه تر کن
ز آه شرر بار این قفس را
بر شکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت
شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است گل به بار است
ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین
دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر کن


(روانشاد ملک الشعرای بهار)


Wednesday, September 9, 2009

جمعه «روز ايران سبز» است

نوشته بابک داد
[جمعه «روز ایران سبز» است. اگر «سبزپوش» نرویم دستگیری كروبی، موسوی و خاتمی حتمی است.جمعه سرنوشت ایران رقم می خورد!] / بازداشت آقایان بهشتی و الویری و پلمپ دفتر آقای كروبی، زمینه چینی برای بازداشت سران جنبش است. اما كودتاچیان این كار را به «نتیجه روز قدس» احاله داده اند. فردای روزی كه مردم در خانه بمانند و «سبزپوش» به راهپیمایی نروند! بعید است مردم به ستوه آمده ما؛ با خانه نشینی و تنها گذاشتن سران جنبش سبز، یك عمر سلطه كودتاچیان را بر خود «پیش خرید» كنند. منتها باید «سبزپوش» برویم تا نتوانند حضور میلیونی ما را مثل انتخابات ٢٢ خرداد به اسم نظام «مصادره» نمایند. رنگ سبز قدرت ملی ما را به رخ كودتاچیان و رهبرشان می كشاند.اما اگر دستگیری سران اصلاحات قبل از روز قدس انجام شود، نباید منتظر جمعه نشست. هر كجا بودیم باید اعتصاب عمومی كنیم و دست از كار بكشیم. این قرار میرحسین موسوی با ملت بود كه بعد از كودتا و سركوبهای خونین ملت گفت و نوشت:«بازداشتم كردند، اعتصاب سراسری كنید.» آن سخن را وقتی گفت كه چندین روز از بازداشت برادر همسرش می گذشت ولی او و همسرش حتی خبری از نزدیك شدن خطر دستگیری به مهندس موسوی و خانواده اش ندادند. حالا اما خطر بازداشت هر سه آقایان جدی است . بدون اینكه در دام اقدامات تحریكی كودتاچیان بیفتیم و «شورشهای كور» انجام دهیم، فقط سر كارمان نرویم. پس «كلمه رمز» فرمان اعتصاب سراسری و تحصن عمومی؛ «شنیدن خبر» دستگیری آنهاست.جمعه «روز ایران» است نه روز قدس و ما برای اعتراض به غصب ایران و وحشیگری نظامیان متجاوز به ملت ایران «با رنگ سبز» به خیابانها میرویم تا نكبت و «سیاهی» روسیاه شود.

Saturday, August 29, 2009

تصویری از جنایت علیه بشریت

یک خبری شنیدم که دارد مثل خوره مغز و اعصابم را میخورد.

مردم به قبرستانهای گمنام (گورهای دسته جمعی) میروند. بگویید چرا؟
مردم بسیاری هستند که هنوز از عزیزان مفقود شده ی خود خبر ندارند. به قبرستانها میروند و نبش قبر میکنند تا شاید اینکه ببینند جسدی که آنجا در گورهای دسته جمعی است فرزند آنها است یا نه. برخی، عزیزانشان را پس از روزها جستجوی بی نتیجه از بیدادگاهها به زندانها، در زیر خاک پیدا میکنند.

این درد را چگونه باید توضیح داد؟

Saturday, August 22, 2009

دفن مخفیانه ده ها شهید بی نام و نشان در بهشت زهرا

قطعه ای از بهشت زهرا سبز شده است
بیست و یکم و بیست و چهارم تیرماه در بهشت زهرای تهران چه خبر بوده است؟

پیکر دهها نفر از شهروندان تهرانی در تاریخ های 21 و 24 تیرماه بدون اسم و مشخصات فردی در قطعه 302 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است.


نوروز:یکی از پرسنل زحمت کش بهشت زهرای تهران به خبرنگار نوروز گفت:"در روزهای 21 و 24 تیرماه جنازه هایی بدون نام و مشخصات و تحت تدابیر شدید امنیتی، به این قبرستان آورده شده و با صدور اجباری جواز دفن برای آنها در قطعه 302 به خاک سپرده شده است.

با پیگیرهای خبرنگار نوروز از بهشت زهرای تهران، روز بیست و یکم تیرماه از بین جوازهای دفن صادر شده در آن قبرستان، 28 جواز بدون ذکر نام و نام خانوادگی صادر شده و همگی در قطعه 302 به خاک سپرده شده اند. 24 تیرماه نیز 16 جواز دفن با شرایط فوق صادر شده است.

گفتنی است سایت نوروز در تاریخ 24 تیرماه نیز به نقل از خانواده یکی از شهدای حوادث اخیر، از وجود دهها جنازه در سردخانه ای در جموب غربی تهران خبر داده بود، که با تحویل جنازه های منجمد به خانواده ها در روزهای بعدی این خبر تا حدودی مورد تائید قرار گرفت.

لازم به ذکر است، اجساد در سردخانه های پزشکی منجمد نمی شود اما به دلیل اینکه این جنازه های در سردخانه های صنعتی نگهداری شده بودند، اجساد منجمد شده و به فرم خود را از دست داده بودند.

به نظر می رسد پس از دیده شدن جنازه های شهدا در سردخانه های صنعتی و وحشت از انتشار اخبار آن توسط خانواده ها، جنازه ها بدون شناسائی به بهشت زهرا برده شده و به خاک سپرده شده اند.

پی گیری خبرنگار سایت نوروز از مسئولین بهشت زهرا در روزهای اخیر بی نتیجه بوده است و هیچکدام از آنها حاضر به پاسخگویی در مورد این اجساد نبوده اند. با اینحال با همکاری برخی از پرسنل آ سازمان با خبرنگار نوروز، شماره جواز دفن شهدایی که بدون نام در قطعه 302 به خاک سپرده شده اند در اختیار سایت نوروز قرار گرفته است که در صورت لزوم منتشر خواهد شد.

متن کامل خبر مربوط به پیکر دهها شهید در سردخانه صنعتی را از اینجا می توانید بخوانید.

برگرفته از: پایگاه اطلاع رسانی نوروز

Friday, August 21, 2009

پند ارد بزرگ درباره نظام های سیاسی


شواهدی که نمایشگر ماندگاری و جوانی نظام سیاسی هستند :

1- همبستگی و از خود گذشتگی ملی بین توده
2- همراهی اهل فرهنگ و اندیشه با دستگاه اداره کشور
3- بالندگی و پیدایش اهل خرد
4- گردش نخبگان در اداره کشور بدون چالش گسترده داخلی
5- مهم بودن رخدادهای درونی کشور برای مردم
6- رشد سرودهای حماسی و ملی
7- امید به آینده نزد توده مردم
8- مردم اداره کنندگان کشور را پیشرو و پاک می بینند
9- بها دادن به هم دیگر برای اداره کشور بر اساس تواناییها
10- در اندیشه جوانان ، قهرمانان زنده و در زمان حال هستند .
11- دلگرمی همگانی نسبت به گذشتن از چالش های پیش روی کشور
12- پرهیز جوانان از گوشه نشینی و انزوا
13- همراهی مردم با نخبگان دستگاه فرمانروایی


شواهدی که نمایشگر فروپاشی و پیری نظام سیاسی هستند :

1- رشد هزل و جک بین مردم
2- رشد بی تفاوتی بین هنرمندان و اهل فرهنگ نسبت به دستگاه اداره کشور
3- منزوی شدن خود خواسته اهل خرد
4- سردی همگانی نسبت به رخدادهای سیاسی کشور
5- مهم شدن تحولات برون مرزی برای مردم
6- پناه بردن به غزلیات و شعر های بی بنیاد و سکر آور
7- عدم امید به آینده نزد توده
8- لکه دار شدن بزرگان و سروران توده ملت ( آنهایی که زمانی توانایی بسیج همگانی را داشته اند )
9- رشد طایفه گری در درون سیستمهای اداری و خصوصی کشور
10- پناه بردن جوانان به ابرمردان تاریخ برای پوشش ضعفهای زمان خودشان
11- نگاه شک آلود و تیره مردم به رخدادهای کشور
12- رشد گسترده صوفی منشی
13- سیر قهقرایی و دشمنی بین نخبگان مورد تایید ساختار سیاسی و توده مردم

Sunday, August 16, 2009

خبر تکان‌دهنده‌ای از زندان اوین درباره هنگامه شهیدی

روزنامه‌نگار، پای طناب دار


یک منبع مطلع در گفت‌وگو با خبرنگار «موج سبز آزادی» از شیوه‌ی تکان‌دهنده‌ی بازجویان برای شکنجه‌ی یکی از روزنامه‌نگاران زندانی خبر داد.

به گزارش «موج سبز آزادی» این منبع موثق که نخواست نامش و نحوه‌ی کسب اطلاعش از این موضوع فاش شود، خبر داد که بازجویان برای اینکه هنگامه شهیدی را بشکنند، در یک اقدام آشکارا غیر قانونی و غیر انسانی، به او حکم دروغین اعدام را ابلاغ کرده‌اند.

این گزارش حاکی است بازجویان برای اینکه این بلوف را واقعی جلوه دهند، این روزنامه‌نگار زن زندانی را چند بار تا پای طناب دار نیز برده‌اند و طناب را به گردن او انداخته‌اند.

این در حالی است که خانم شهیدی از یک بیماری قلبی رنج می‌برد و خانواده‌ی او بسیار نگران سلامتی وی هستند.

هنگامه شهیدی سه شنبه شب گذشته بعد از مدت‌ها اجازه یافته بود با خانواده‌اش تماس بگیرد و برای دقایقی با مادرش صحبت کند. مادر خانم شهیدی در گفت‌وگوها از صدای گرفته‌ی او در این تماس تلفنی خبر داده بود.

خانم شهیدی از روزنامه‌نگاران باسابقه سیاسی است که در حزب اعتماد ملی نیز عضویت دارد.

«موج سبز آزادی» خاطرنشان می‌کند که بی‌تردید از صحت و دقت خبرهایی که بدون ذکر صریح نام منبع می‌زند، کسب اطمینان کرده است. اما عموم خوانندگان و علاقه‌مندان نیز شرایط دشوار کنونی و لزوم حفظ هویت و امنیت منابع این‌گونه اخبار را درک می‌کنند. ما اعتماد خوانندگان و امنیت منابع خبری را از سرمایه‌های «موج سبز آزادی» می‌دانیم و به حفظ توأمان هر دو مورد به عنوان وظیفه‌ی خود نگاه می‌کنیم.

Monday, August 10, 2009

بازداشت همراه با شکنجه و تجاوز


سالهای سال از تلویزیون و رادیوی صدا و سیما میشنیدیم که فلان دختر مسلمان را در کشوری اروپایی مسخره کردند، یا اینکه در زندان ابوغریب در عراق، چند سرباز آمریکایی، چند عراقی را لخت کردند و با آنها عکس گرفتند، یا اینکه شمر و یزید، در 1400 سال پیش، در یک پیکار چند روزه، امام حسین و یارانش را کشت و دیگران را دستگیر کرد یا اینکه رضا شاه، آیت الله مدرس را از تهران دور کرد و او را حصر خانگی کرد ... همه ی اینها، سالهای سال در صدا و سیما و مدرسه، مصداق جنایتهایی هولناک بودند که گوش فلک را کر کرده بود؛ ولی حالا، در خود ایران و در سایه همین حکومت مدعی عدالت و آزادی و برابری، چه میگذرد؟

ما جوانان، درگیر هزاران مشکل ریز و درشت زندگی، از بیکاری گرفته یا نداشتن حق نوع پوشش یا نداشتن آرامش یا ... بوده ایم. با همه اینها ساختیم، تا اینکه با ورود احمدی نژاد، همین محدودیت های بیشمار، بیشتر و شدیدتر شدند؛ فقط خواستیم به کسی رای بدهیم که جلوی پیشروی این نابودیها را بگیرد و برای ما امید به آرامش و زندگی را تامین کند؛
ولی چه شد؟ تقلب کردند یا بهتر بگویم کودتا کردند آن هم در زمانی که هزاران پرونده فساد اقتصادی، اداری و اخلاقی گریبانشان را گرفته بود ولی با این وجود باز هم، طمع کردند به قیمت جان و زندگی هزاران انسان بیگناه.
اعتراض کردیم، گرفتند و اتهامهای دروغین زدند و وحشیانه شکنجه کردند و تجاوز کردند و کشتند.

حالا با این وضعیت، آیا از یزید و شمر که در 1400 سال پیش، حتی وحشیگریهای امروز اینها، را نکردند، بدتر نیستند؟
از همه ی آنهایی که به بی عدالتی و نقض حقوق بشر و جنایت متهمشان میکردند، بدتر نیستند؟
پاسخ من که مثبت است.

همانگونه که آنهایی که در اوج قدرت چنین جنایتهایی را نکردند، رفتند، این جنایتکاران هم به سزای عمل کثیفشان میرسند البته با توجه به کارهایی که در عصر مریخ نوردی و اینترنت کردند و قضاوت مردمی که از تاریخ بیرحمانه تر است و اینکه اینها بر روی مویی بسیار نازک ایستاده اند.

این صندلی ها وقتی خونین شدند، جای نشستن ندارد، چون هر قطره خون، پیکان تیزی می شود، چنان تیز که هر چیزی را که بر رویش قرار بگیرد، چنان میشکافد که ذره ذره میشود.
این خونها شاید زمانی پاک شود که خونریز و خونخوار را به سزای اعمالشان برسانند.
پاسخ ضحاکها را به بدترین شکل داده اند و هیچ ضحاکی پایدار نمانده است.

سندهای جنایت آنقدر زیاد و آشکار هستند که جهنمی را که توصیف میکنند برایشان بهشت میشود.
ماه هیچوقت برای همیشه پشت ابر پنهان نمیشود.

تنها همین دو سند جنایت از هزاران سند راه را بخوانید:
سند یکم:

خاطرات تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان، برگفته از: موج سبز آزادی
که ممکن است فیلتر باشد برای همین متن کامل را اینجا نوشتم.
آنچه می‌خوانید، خاطرات تلخ و تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمی‌داند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاه‌های غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهین‌ها و فحش‌های رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهین‌های شرم‌آور بازجویان و شکنجه‌گران آلوده نشود.

ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.

زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت می‌کشید و گردنم را نگاه می‌داشت، کمرم داشت می‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمی‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا می‌برید ؟ گفت: می‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایی که تو ...ت گذاشتن فرق می‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامی‌اند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟

واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیرویی‌اند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال می‌کردم، گم کردم. دیگه نمی‌فهمیدم چه سمتی می‌رویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را می‌شناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمی‌برندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس می‌زدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطه‌ای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمی‌بینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر می‌داشتم.

توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام که من فقط فحش‌های به خودم را می‌نویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزی نمی‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت می‌دهد. دیگر دردم نمی‌آمد. شاید بی‌حس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمی‌دونستم.

نمی‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش می‌رود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل می‌کنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت می‌رود، و من نمی‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی می‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم می‌کردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، می‌فهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.

وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌ای توی ذهنم می‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌ای هیچ خبری نشد. صدایی نمی‌آمد. احساس می‌کردم که کسی دارد لباس در می‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمی‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.

یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد می‌کند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمی‌بینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظه‌اش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو می‌برم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط می‌توانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که می‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمی‌دانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه می‌خواهند از من. شک نداشتم که می‌خواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمی‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو می‌کردم تو همون اتاقی بودم که کتکم می‌زدند. کم کم فشار می‌آمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم می‌داد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه می‌شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخم‌هایی که تازه پیدایشان می‌کردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمی‌انداختند. نمی‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی می‌شود.)

اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال می‌کرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر می‌زدم، چه خبر بود. من هم هرچه می‌دانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان می‌آمدند و عکس و پوستر می‌گرفتند و می‌بردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی می‌فهمیدیم که در برنامه‌ها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیمایی‌ها را چطور می‌فهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همین‌جا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسم‌هایی را می‌گفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو می‌شناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) می‌دونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی می‌دونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمی‌شد.

یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. می‌دانستم بلوف است، اما می‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس می‌کردم آب جوش روی بدنم می‌ریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار می‌شد و می‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که می‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمی‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمی‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد می‌کرد.

دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده می‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا می‌خوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا می‌دانستم دروغ می‌گوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله می‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.

این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف می‌زد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویی‌ها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجی‌ها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن می‌زنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش می‌دی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بی‌بی‌سی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمی‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات می‌دهم.

یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمی‌شدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر می‌گردیم. او می‌گفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم . صدای در می‌آمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه می‌شدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.

نمی‌دانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی می‌شد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه می‌توانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی می‌شد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمی‌خورد، اما بالاخره غذا بود.

شب آخر نمی‌دانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان می‌چسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلی‌اش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟

حرف نمی‌زدم. چه حرفی؟ تعجب می‌کردم که چه جوری می‌شود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر می‌گشتیم همان‌جا؟ با چشم‌بند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیاده‌ام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشم‌بندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمی‌دانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بی‌پول و بی‌کفش و اوراق. چه کسی حاضر می‌شد مرا به خانه‌ام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر می‌کرد دیوانه‌ام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنه‌ای را می‌پرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمی‌ماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.

سند دوم:
مشاهدات یک شاهد عینی از فجایع کشتارگاه کهریزک
این توصیفات را یکی از آزادشدگان کهریزک از دوران بازداشتش در این کشتارگاه برای خبرنگار موج سبز آزادی نقل کرده است. این جوان دو روز پیش در مقابل دادسرای تهران و پشت در اتاق قاضی حداد این خاطره را در حالی برای خبرنگار موج سبز آزادی تعریف کرد که لب‌ها و دهانش از شدت ترس خشک شده بود و هنوز آثار ضرب و شتم در پایین چشم و کنار پیشانی‌اش دیده می‌شد. این خاطره را درست همانطور که او تعریف کرد، تنظیم کردیم تا چیزی از قلم نیفتد:

توی کهریزک هر دو نفر رو می‌انداختن توی یک اتاقک تاریک، تا سه روز از غذا هیچ خبری نبود. باید گرسنگی می‌کشیدیم و به جای غذا کتک مفصل می‌خوردیم. معمولا بچه‌هایی که دستگیر می‌شدند و به اونجا منتقل می‌شدند، در طول راه اونقدر کتک خورده بودن که سلول جای جون دادنشون بود.‌ توی بعضی از این اتاقک‌ها که ازش به عنوان سلول استفاده می‌شد، هم‌سلولی بعضی از معترضین دستگیر شده که از بیرون می‌آوردن، تریاکی‌ها و معتادهایی بودن که قبلا توی کهریزک نگه‌داری می‌شدن.

یک روز صبح بوی خیلی بدی توی سلول‌ها پیچیده بود، بوی تعفن. یکی از معتادهایی که از قبل توی کهریزک نگه‌داری می‌‌شد، یک روز صدای فریادش بلند شد که زندانبان بیا! هم‌سلولی من مرده و بوی گندش همه جا رو ورداشته. وقتی زندانبان اومد چندتا فحش آبدار نثار معتاده کرد و گفت مرتیکه چرا الان می‌گی؟

کاشف به عمل اومد که چون اونجا غذا در حدی که فقط نمیریم بهمون می‌دادن که معمولا هم سیب‌زمینی بود، مرد معتاد، از مرگ جوونی که ۴ روز قبلش در سلول بر اثر شکنجه‌های شدید جون داده بود و مرده بود، به زندانبانش حرفی نزده بود تا سهم غذای هم‌سلولی‌اش هم نصیب خودش بشه و چند روزی از گرسنگی در امان بمونه، تا اینکه بالاخره بوی جسد اون جوون بی‌گناه بلند شده بود و دیگه نتونسته بود تحمل کنه و مجبور شده بود زندانبانش رو خبر کنه.

من صدای زندانبان رو از اتاقک کناری می‌شنیدم وقتی که اومد، در سلول رو باز کرد و دید که اون جوون مرده و بعد از بد و بیراه گفتن به اون معتاد، بهش گفت که جنازه رو بندازه توی سطل آشغالی که بیرون سلول بود. صدای کشیده شدن جسم سنگینی روی زمین بازداشتگاه رو می‌شنیدم، بوی تعفن توی سرم پیچیده بود، و آخر هم صدای سقوط یک جسم سنگین توی یک بشکه حلبی ... به خودم می‌لرزیدم، اون فقط یک نفر بود، من ۳۶ جسد رو با چشم خودم دیدم که به همین وضع کشته شدند و معلوم نیست به کجا منتقل شدند...

خبرنگار موج سبز آزادی: در اینجا اشک امان این جوان را برید و دیگر دلم نیامد بیش از این خاطرات تلخ آن روزها را در ذهنش زنده کنم، راهم را کشیدم و با بغضی که گلویم را سخت به درد آورده بود و چنگ می‌زد، از دادسرا خارج شدم. در طول راه به این فکر می‌کردم که آن جوان تا کی کابوس آن لحظات را خواهد دید؟ چه کسی مسئول تنش‌های روانی صدها جوان امثال اوست؟ و چه کسی مسئول مرگ دهها جوانی است که هیچ‌کس نام و نشان آنها را نمی‌داند و حتی جنازه آنها را ندیده؟

Saturday, August 8, 2009

Massenpädophilenhochzeit in Gaza



غزه: ازدواج گروهی با دختر بچه های 6-10 ساله
حماس در غزه یک ازدواج گروهی برای 450 نفر برگزار کرد. اکثر عروس ها در سن 6-10 ساله بودند.


In one of the Hamas organized mass wedding last Thursday have 450 couples married in Gaza. Geburtendschihad against Israel has always been a popular weapon of both Fatah and Hamas. But, as one might expect, the Hamas, the spectacle even the icing on.

While the Hamas-groom in the age group 16 to 36 years, their fresh angetrauten wives just six to ten years old.

Dream job of the young husbands, of course "Shahid" against the Jews - martyrs - suicide bombers. The nightmare for the wedding video you see here.


Although some critics - which may not be, can not be - doubt that it is shown in the "ladies" in white on the pictures to the brides actually act and not just to go to the festival geschminkte girls, confirm information sources from Israel, Hamas -groom had been married with children.

The pictures speak a language of its own:









حماس در این مراسم هم باید به یاد صدام باشد





Source: Massenpädophilenhochzeit in Gaza

لینک در بالاترین

Tuesday, July 28, 2009

Iran protesters were arrested, beaten and raped

Arrested, beaten and raped: an Iran protester's tale



Afshin, a shopkeeper from south-west Iran, alleges that one of his friends was beaten and repeatedly raped after being arrested at an opposition rally after last month's disputed election. He gave this account to Esfandiar Poorgiv, a journalist and academic. It is published here as part of the Guardian's project to trace those killed and detained during the unrest. The Guardian has been unable to independently verify the account

He came to my shop around 10.30am. You could tell straight away that he had just been released. His face was bruised all over. His teeth were broken and he could hardly open his eyes.

He was not even into politics. He was just an ordinary 18-year-old in the last year of school. Before the election he came to me and asked how he should vote. He looks up to me. His father is an Ahmadinejad supporter.

He had gone home directly after his release, but his father did not let him in. He didn't mention he had been raped. At first, he didn't tell me either. It was the doctor who first noticed it and told me.

When he came to my shop he collapsed in a chair. He said he had nowhere to go and asked if he could stay with me. I called a friend of mine who is a doctor to come home and see him. Then I brought him home.

His shoulder blades and arms were wounded. There were some slashes on the face. No bone fractures, but he was bruised all over the body. I wanted to take some photos but he did not let me. The doctor said only four of his teeth were intact, the rest were broken. You could hardly understand what he said.

Then the doctor told me what had happened. He had suffered rupture of the rectum and the doctor feared colonic bleeding. He suggested we take him to the hospital immediately.

They registered him under a false name and with somebody else's insurance. The nurses were crying. Two of them asked what sort of beast had beaten him up like that. He was a broken man. He told us not to waste our money on him, and that he would kill himself.

He was arrested in Shiraz on 15 June, the Monday after the election. Some sturdy young men made a human shield around the demonstrators. He was among them. He said he managed to hit some of the anti-riot police. But then they caught him and beat him up.

"I was kept in a van till evening that day and then transferred to a solitary cell where I was kept for two days," he said. "Then I was repeatedly interrogated, beaten and hung from a ceiling. They call it chicken kebab. They tie your hands and feet together and hang you from the ceiling, turning you around and beating you with cables.

"They gave us warm water to drink and one meal a day. Repeated smacking was a regular punishment. In interrogations, they kept on asking if I was instructed from abroad. I believed I was going to be sent from the detention centre to prison. But they sent me to where they called Roughnecks' Room. There were some other youths of my age in there. I asked a guard why I am not sent to prison and the reply was: 'You have to be our guest for a while.'

"I refused to confess during interrogations. They said: 'Ask your friends what we'll do to you if you don't co-operate.' Others in the room were also arrested on 15 June. I was tempted to confess at this point but I didn't. On the third and fourth day, they beat me up again. They insisted we were instructed from abroad. I kept on saying we were only protesting for our votes.

"It was on Saturday or Sunday that they raped me for the first time. There were three or four huge guys we had not seen before. They came to me and tore my clothes. I tried to resist but two of them laid me on the floor and the third did it. It was done in front of four other detainees.

"My cell mates, especially the older one, tried to console me. They said nobody loses his dignity through such an act. They did it to two other cell mates in the next days. Then it became a routine. We were so weak and beaten up that could not do anything.

"Then the interrogations started again. They said: 'If you don't come to your senses we will send you to Adel Abad [another prison in Shiraz] to the pederasts' section so that you receive such treatment every day.' I was so weak I did not know what to say. Then they asked for my contacts. I told them I had no contacts and I was informed about the demonstrations through the internet.

"The same routine was continued till this morning when I was released. In the last week, there was no interrogation, no beating. Only rape and solitary confinement."

This is what he recounted. But he couldn't articulate quite like this. He was in much physical and mental pain as he talked. I asked him to tell his story in the hope of making a difference to those still detained.

Source: Guardian