Saturday, August 29, 2009

تصویری از جنایت علیه بشریت

یک خبری شنیدم که دارد مثل خوره مغز و اعصابم را میخورد.

مردم به قبرستانهای گمنام (گورهای دسته جمعی) میروند. بگویید چرا؟
مردم بسیاری هستند که هنوز از عزیزان مفقود شده ی خود خبر ندارند. به قبرستانها میروند و نبش قبر میکنند تا شاید اینکه ببینند جسدی که آنجا در گورهای دسته جمعی است فرزند آنها است یا نه. برخی، عزیزانشان را پس از روزها جستجوی بی نتیجه از بیدادگاهها به زندانها، در زیر خاک پیدا میکنند.

این درد را چگونه باید توضیح داد؟

Saturday, August 22, 2009

دفن مخفیانه ده ها شهید بی نام و نشان در بهشت زهرا

قطعه ای از بهشت زهرا سبز شده است
بیست و یکم و بیست و چهارم تیرماه در بهشت زهرای تهران چه خبر بوده است؟

پیکر دهها نفر از شهروندان تهرانی در تاریخ های 21 و 24 تیرماه بدون اسم و مشخصات فردی در قطعه 302 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده است.


نوروز:یکی از پرسنل زحمت کش بهشت زهرای تهران به خبرنگار نوروز گفت:"در روزهای 21 و 24 تیرماه جنازه هایی بدون نام و مشخصات و تحت تدابیر شدید امنیتی، به این قبرستان آورده شده و با صدور اجباری جواز دفن برای آنها در قطعه 302 به خاک سپرده شده است.

با پیگیرهای خبرنگار نوروز از بهشت زهرای تهران، روز بیست و یکم تیرماه از بین جوازهای دفن صادر شده در آن قبرستان، 28 جواز بدون ذکر نام و نام خانوادگی صادر شده و همگی در قطعه 302 به خاک سپرده شده اند. 24 تیرماه نیز 16 جواز دفن با شرایط فوق صادر شده است.

گفتنی است سایت نوروز در تاریخ 24 تیرماه نیز به نقل از خانواده یکی از شهدای حوادث اخیر، از وجود دهها جنازه در سردخانه ای در جموب غربی تهران خبر داده بود، که با تحویل جنازه های منجمد به خانواده ها در روزهای بعدی این خبر تا حدودی مورد تائید قرار گرفت.

لازم به ذکر است، اجساد در سردخانه های پزشکی منجمد نمی شود اما به دلیل اینکه این جنازه های در سردخانه های صنعتی نگهداری شده بودند، اجساد منجمد شده و به فرم خود را از دست داده بودند.

به نظر می رسد پس از دیده شدن جنازه های شهدا در سردخانه های صنعتی و وحشت از انتشار اخبار آن توسط خانواده ها، جنازه ها بدون شناسائی به بهشت زهرا برده شده و به خاک سپرده شده اند.

پی گیری خبرنگار سایت نوروز از مسئولین بهشت زهرا در روزهای اخیر بی نتیجه بوده است و هیچکدام از آنها حاضر به پاسخگویی در مورد این اجساد نبوده اند. با اینحال با همکاری برخی از پرسنل آ سازمان با خبرنگار نوروز، شماره جواز دفن شهدایی که بدون نام در قطعه 302 به خاک سپرده شده اند در اختیار سایت نوروز قرار گرفته است که در صورت لزوم منتشر خواهد شد.

متن کامل خبر مربوط به پیکر دهها شهید در سردخانه صنعتی را از اینجا می توانید بخوانید.

برگرفته از: پایگاه اطلاع رسانی نوروز

Friday, August 21, 2009

پند ارد بزرگ درباره نظام های سیاسی


شواهدی که نمایشگر ماندگاری و جوانی نظام سیاسی هستند :

1- همبستگی و از خود گذشتگی ملی بین توده
2- همراهی اهل فرهنگ و اندیشه با دستگاه اداره کشور
3- بالندگی و پیدایش اهل خرد
4- گردش نخبگان در اداره کشور بدون چالش گسترده داخلی
5- مهم بودن رخدادهای درونی کشور برای مردم
6- رشد سرودهای حماسی و ملی
7- امید به آینده نزد توده مردم
8- مردم اداره کنندگان کشور را پیشرو و پاک می بینند
9- بها دادن به هم دیگر برای اداره کشور بر اساس تواناییها
10- در اندیشه جوانان ، قهرمانان زنده و در زمان حال هستند .
11- دلگرمی همگانی نسبت به گذشتن از چالش های پیش روی کشور
12- پرهیز جوانان از گوشه نشینی و انزوا
13- همراهی مردم با نخبگان دستگاه فرمانروایی


شواهدی که نمایشگر فروپاشی و پیری نظام سیاسی هستند :

1- رشد هزل و جک بین مردم
2- رشد بی تفاوتی بین هنرمندان و اهل فرهنگ نسبت به دستگاه اداره کشور
3- منزوی شدن خود خواسته اهل خرد
4- سردی همگانی نسبت به رخدادهای سیاسی کشور
5- مهم شدن تحولات برون مرزی برای مردم
6- پناه بردن به غزلیات و شعر های بی بنیاد و سکر آور
7- عدم امید به آینده نزد توده
8- لکه دار شدن بزرگان و سروران توده ملت ( آنهایی که زمانی توانایی بسیج همگانی را داشته اند )
9- رشد طایفه گری در درون سیستمهای اداری و خصوصی کشور
10- پناه بردن جوانان به ابرمردان تاریخ برای پوشش ضعفهای زمان خودشان
11- نگاه شک آلود و تیره مردم به رخدادهای کشور
12- رشد گسترده صوفی منشی
13- سیر قهقرایی و دشمنی بین نخبگان مورد تایید ساختار سیاسی و توده مردم

Sunday, August 16, 2009

خبر تکان‌دهنده‌ای از زندان اوین درباره هنگامه شهیدی

روزنامه‌نگار، پای طناب دار


یک منبع مطلع در گفت‌وگو با خبرنگار «موج سبز آزادی» از شیوه‌ی تکان‌دهنده‌ی بازجویان برای شکنجه‌ی یکی از روزنامه‌نگاران زندانی خبر داد.

به گزارش «موج سبز آزادی» این منبع موثق که نخواست نامش و نحوه‌ی کسب اطلاعش از این موضوع فاش شود، خبر داد که بازجویان برای اینکه هنگامه شهیدی را بشکنند، در یک اقدام آشکارا غیر قانونی و غیر انسانی، به او حکم دروغین اعدام را ابلاغ کرده‌اند.

این گزارش حاکی است بازجویان برای اینکه این بلوف را واقعی جلوه دهند، این روزنامه‌نگار زن زندانی را چند بار تا پای طناب دار نیز برده‌اند و طناب را به گردن او انداخته‌اند.

این در حالی است که خانم شهیدی از یک بیماری قلبی رنج می‌برد و خانواده‌ی او بسیار نگران سلامتی وی هستند.

هنگامه شهیدی سه شنبه شب گذشته بعد از مدت‌ها اجازه یافته بود با خانواده‌اش تماس بگیرد و برای دقایقی با مادرش صحبت کند. مادر خانم شهیدی در گفت‌وگوها از صدای گرفته‌ی او در این تماس تلفنی خبر داده بود.

خانم شهیدی از روزنامه‌نگاران باسابقه سیاسی است که در حزب اعتماد ملی نیز عضویت دارد.

«موج سبز آزادی» خاطرنشان می‌کند که بی‌تردید از صحت و دقت خبرهایی که بدون ذکر صریح نام منبع می‌زند، کسب اطمینان کرده است. اما عموم خوانندگان و علاقه‌مندان نیز شرایط دشوار کنونی و لزوم حفظ هویت و امنیت منابع این‌گونه اخبار را درک می‌کنند. ما اعتماد خوانندگان و امنیت منابع خبری را از سرمایه‌های «موج سبز آزادی» می‌دانیم و به حفظ توأمان هر دو مورد به عنوان وظیفه‌ی خود نگاه می‌کنیم.

Monday, August 10, 2009

بازداشت همراه با شکنجه و تجاوز


سالهای سال از تلویزیون و رادیوی صدا و سیما میشنیدیم که فلان دختر مسلمان را در کشوری اروپایی مسخره کردند، یا اینکه در زندان ابوغریب در عراق، چند سرباز آمریکایی، چند عراقی را لخت کردند و با آنها عکس گرفتند، یا اینکه شمر و یزید، در 1400 سال پیش، در یک پیکار چند روزه، امام حسین و یارانش را کشت و دیگران را دستگیر کرد یا اینکه رضا شاه، آیت الله مدرس را از تهران دور کرد و او را حصر خانگی کرد ... همه ی اینها، سالهای سال در صدا و سیما و مدرسه، مصداق جنایتهایی هولناک بودند که گوش فلک را کر کرده بود؛ ولی حالا، در خود ایران و در سایه همین حکومت مدعی عدالت و آزادی و برابری، چه میگذرد؟

ما جوانان، درگیر هزاران مشکل ریز و درشت زندگی، از بیکاری گرفته یا نداشتن حق نوع پوشش یا نداشتن آرامش یا ... بوده ایم. با همه اینها ساختیم، تا اینکه با ورود احمدی نژاد، همین محدودیت های بیشمار، بیشتر و شدیدتر شدند؛ فقط خواستیم به کسی رای بدهیم که جلوی پیشروی این نابودیها را بگیرد و برای ما امید به آرامش و زندگی را تامین کند؛
ولی چه شد؟ تقلب کردند یا بهتر بگویم کودتا کردند آن هم در زمانی که هزاران پرونده فساد اقتصادی، اداری و اخلاقی گریبانشان را گرفته بود ولی با این وجود باز هم، طمع کردند به قیمت جان و زندگی هزاران انسان بیگناه.
اعتراض کردیم، گرفتند و اتهامهای دروغین زدند و وحشیانه شکنجه کردند و تجاوز کردند و کشتند.

حالا با این وضعیت، آیا از یزید و شمر که در 1400 سال پیش، حتی وحشیگریهای امروز اینها، را نکردند، بدتر نیستند؟
از همه ی آنهایی که به بی عدالتی و نقض حقوق بشر و جنایت متهمشان میکردند، بدتر نیستند؟
پاسخ من که مثبت است.

همانگونه که آنهایی که در اوج قدرت چنین جنایتهایی را نکردند، رفتند، این جنایتکاران هم به سزای عمل کثیفشان میرسند البته با توجه به کارهایی که در عصر مریخ نوردی و اینترنت کردند و قضاوت مردمی که از تاریخ بیرحمانه تر است و اینکه اینها بر روی مویی بسیار نازک ایستاده اند.

این صندلی ها وقتی خونین شدند، جای نشستن ندارد، چون هر قطره خون، پیکان تیزی می شود، چنان تیز که هر چیزی را که بر رویش قرار بگیرد، چنان میشکافد که ذره ذره میشود.
این خونها شاید زمانی پاک شود که خونریز و خونخوار را به سزای اعمالشان برسانند.
پاسخ ضحاکها را به بدترین شکل داده اند و هیچ ضحاکی پایدار نمانده است.

سندهای جنایت آنقدر زیاد و آشکار هستند که جهنمی را که توصیف میکنند برایشان بهشت میشود.
ماه هیچوقت برای همیشه پشت ابر پنهان نمیشود.

تنها همین دو سند جنایت از هزاران سند راه را بخوانید:
سند یکم:

خاطرات تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان، برگفته از: موج سبز آزادی
که ممکن است فیلتر باشد برای همین متن کامل را اینجا نوشتم.
آنچه می‌خوانید، خاطرات تلخ و تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان است که حتی نمی‌داند محل بازداشت او کهریزک بوده یا یکی دیگر از همین بازداشتگاه‌های غیر استاندارد! در این متن، که حاوی توهین‌ها و فحش‌های رکیک ماموران دولت جمهوری اسلامی است، سعی شده ادب مقام با سه نقطه حفظ شود و فضای سایت با نقل توهین‌های شرم‌آور بازجویان و شکنجه‌گران آلوده نشود.

ماشین جلوم پیچید و دو نفر پریدند بیرون و مرا بلند کردند و چپاندند توی ماشین. سرم خورد به در ماشین . گفتم آخ . گفت خفه بچه ک...! پشت بندش هم پشت گردنم را گرفت و کوبوند پایین پشت صندلی و همین جور نگه داشت. از فحشی که دادند خوشحال شدم و خیال کردم قصد اخاذی دارند و پول هایم را که در جای خلوتی بگیرند ولم می کنند، اما یک چشم‌بند سیاه دادن دستم تا ببندم به چشم هایم و آرزوی این که گیر زورگیر افتاده باشم بر باد رفت . این چشم بند رفیق شفیق من شد به مدت دو هفته و جز در سلول تنگ و تاریکم نگذاشتند که از چشم بازش کنم.

زیر فشار دست سنگین برادری که زحمت می‌کشید و گردنم را نگاه می‌داشت، کمرم داشت می‌شکست، اما از ترس فحش و ناسزا آخ نمی‌گفتم. فقط یک بار دیگر پرسیدم: منو کجا می‌برید ؟ گفت: می‌بریم تو ...ت بذاریم ! تو حرف اون نقطه چین نداشت. جیک نزدم. گفت: چیه، نکنه خوشت اومد؟ جیک نزدم. گفت: بیخود خوشت نیاد، این دفعه با همه دفعه‌هایی که تو ...ت گذاشتن فرق می‌کنه. با .....کلفت‌ها طرف شدی. تو این فکر بودم که یعنی واقعا اینها نیروهای نظام جمهوری اسلامی‌اند که وااخلاقای آن گوش فلک را پر کرده و از مدرسه ابتدایی تو گوش ما خوندن؟

واقعا نیروهای نظام جمهوری اسلامی بودند ، اما هر چه کردم که بدونم چه نیرویی‌اند، نفهمیدم. ماشین یک کم که راه رفت، مسیرها رو که با حس‌هایم دنبال می‌کردم، گم کردم. دیگه نمی‌فهمیدم چه سمتی می‌رویم. احساس کردم که از یک پل طولانی دور زدیم. فکر کردم آنجا را می‌شناختم. خدا رو شکر کردم که کهریزک نمی‌برندم. حکایت اونجا را قبل از دستگیری شنیده بودم. اون جوری که من حدس می‌زدم، از طرف پیروزی گذشتیم و بعد از یک مدتی معلوم شد که توی محوطه‌ای وارد شدیم که صدای ماشین قطع شد. ماشین وایستاد. هلم دادند بیرون، خوردم به چیزی و ولو شدم روی زمین. یارو گفت بچه ..نی، کوری مگه؟ درخت رو نمی‌بینی؟ جیک نزدم، بلند شدم. دستم را گرفت و داد زد: راه بیافت. راه افتادم و دوباره خوردم به چیزی و افتادم، اما این بار آروم تر، چون محافظه‌کارانه‌تر قدم بر می‌داشتم.

توی راه چند باری به این طرف و اون طرف کوبونده شدم و یک بارش به یک بشکه خالی بود. از صدایش فهمیدم و هر بار فحش و ناسزا به خودم و خانواده‌ام که من فقط فحش‌های به خودم را می‌نویسم. دری باز شد و هلم دادند توی آن و بعد داد زد: نیم ساعتی پذیرایی بکنین ازش تا من بیام. هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که احساس کردم کمرم شکست و هنوز از درد کمر خلاص نشده بودم که پشتم تیر کشید و بعد دستی لای موهایم رفت و سرم به دیوار کوبانده شد و بعد ضربه چپ و راست و عقب و جلو آن‌قدر زیاد بود که چیزی نمی‌فهمیدم. تا اینجا ترس عجیبی داشتم و وسط کتک خوردن دیدم یواش یواش ترس جایش را به نفرت و یک جور شجاعت می‌دهد. دیگر دردم نمی‌آمد. شاید بی‌حس شده بودم، شاید قوی شده بودم. اون لحظه نمی‌دونستم.

نمی‌دانم چقدر طول کشید، چون آدم زمان هم از دستش می‌رود. یک جورهایی زمان و مکان همدیگر را تکمیل می‌کنند. مکان را که گم کنی، زمان هم از دستت می‌رود، و من نمی‌دانستم چقدر اونجا موندم . بعد انداختندم توی یک اتاق. وقتی می‌گم انداختندم، واقعا انداختندم . یعنی بلندم کردند و انداختند توی یک اتاق. در حال زدن هم مرتب تهدیدم می‌کردند که: تازه بعدش که چند نفری میایم ترتیبت رو بدیم، می‌فهمی که انقلاب مخملی کردن یعنی چی.

وقتی انداختندم توی اون اتاق، دیگه باور کرده بودم که برای اون کار زشت انداختنم اونجا و داشتم نقشه‌ای توی ذهنم می‌کشیدم که خودم رو بکشم و نذارم این کار رو با من بکنند. چند دقیقه‌ای هیچ خبری نشد. صدایی نمی‌آمد. احساس می‌کردم که کسی دارد لباس در می‌آورد. شاید هم خیالات بود. زیاد نگذشت که یک نفر اومد. نقشه ام را کشیده بودم، اما او کاری نداشت. بلندم کرد و روی یک صندلی نشاند و با چشم بسته شروع کرد به سوال کردن: اسم، نام پدر ... فحش نمی‌داد. کارش زود تمام شد و دوباره چند نفری اومدن سراغم. گرفتند پرتم کردند یک اتاق دیگه و گفتند: این اتاق تجاوزه، بمون تا برگردیم. موندم اما برنگشتند. هر لحظه سالی بود. یادم رفت بگویم دستهایم از پشت بسته بود.

یکی آمد تو. از صدای در فهمیدم. دستم را گرفت و گفت بدو. دویدم و ناگهان خوردم به دیوار و ولو شدم روی زمین. درد توی بدنم پیچید. تازه فهمیدم که آش و لاش شدم و همه جایم درد می‌کند. گفت: بچه ..نی، مگه دیوار رو نمی‌بینی، کوری؟ دوباره گفت: بدو. با احتیاط دویدم. هلم داد و باز خوردم به دیوار. بلندم کرد و برد. از این جزییات بگذریم که لحظه لحظه‌اش شکنجه بود. بردندم بیرون. دری باز شد و گفت: خوش آمدی بچه ..نی، این اتاق توئه! مبارکت باشه. میام جنازه‌ات رو می‌برم، و رفت . اتاق من فضا برای خوابیدن و نشستن نداشت، فقط می‌توانستم بایستم. به خودم دلداری دادم که این برای چند ساعته. هنوز نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند. از همه بدتر در لحظه ورود بوی بدی بود که می‌آمد. سر در نیاوردم چه بوییه، ولی کم کم عادت کردم و مدتی گذشت و کسی نیامد. به صورت ایستاده ولو شده بودم .نمی‌دانم چقدر گذشت. فکرهای عجیب و غریب. دلهره و اضطراب که برای چه اینجایم و چه می‌خواهند از من. شک نداشتم که می‌خواهند به چیزی اعتراف کنم، اما نمی‌دونستم چیه. درد هم اضافه شده بود. آرزو می‌کردم تو همون اتاقی بودم که کتکم می‌زدند. کم کم فشار می‌آمد و انتظار آمدن کسی و تغییر دادن وضعیتم آزارم می‌داد. رفته رفته گرسنگی و تشنگی هم اضافه می‌شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید، اما کم کم چشمهایم سنگین شد و خوابم برد، اما چه خوابی. درد و گرسنگی و تشنگی و زخم‌هایی که تازه پیدایشان می‌کردم، به اضافه فکرهای آزار دهنده. تقریبا خیالم راحت شد که قصد تجاوز ندارند. چون با خودم فکر کردم که اگر چنین قصدی داشتند که اول به این روزم نمی‌انداختند. نمی‌دانم چقدر اون تو بودم که در باز شد و بیرون بردندم. ( جزییات چه جوری بیرون بردنم هم تکراری است و هم طولانی می‌شود.)

اولین بازجوییم شروع شد. بازجو محترمانه سوال می‌کرد. بیشتر دنبال این بود که بداند واقعا در ستاد موسوی که من هم گاه گاه به آن سر می‌زدم، چه خبر بود. من هم هرچه می‌دانستم، گفتم. آخر خبر خاصی نبود. یک عده جوان می‌آمدند و عکس و پوستر می‌گرفتند و می‌بردند. دنبال این بود که بداند چگونه و از طریق چه کسی می‌فهمیدیم که در برنامه‌ها شرکت کنیم. این را هم گفتم. چیز خاصی نبود. گفت: بعد از انتخابات، راهپیمایی‌ها را چطور می‌فهمیدی؟ گفتم: نبودم. با لحن مهربانی گفت: غلط کردی گفتی. سوال را دوباره تکرار کرد و از همین‌جا اون روی سگش به قول خودش ظاهر شد. چیزهایی سر هم کردم و گفتم. دنبال این بود که اسم کسی را وسط بیاورم. اسم‌هایی را می‌گفت که درباره اونا حرف بزنم: تاج زاده، رمضان زاده، امین زاده، طباطبایی و ... گفتم: من فقط تاجزاده رو می‌شناسم، و گفت: هر چی از این ... (به مادرش فحش داد) می‌دونی بگو . او که تا اون لحظه فحش نداده بود، از اون لحظه زبانش به فحش باز شد و من هرچی می‌دونستم، گفتم. چیز بدی که نبود، اما اون راضی نمی‌شد.

یکی دیگر را صدا زد. یک دفعه بوی بنزین شنیدم و سرتاپایم خیس شد. گفت: ببرید آتشش بزنید. می‌دانستم بلوف است، اما می‌ترسیدم. بردند زیر نور داغ آفتاب. از زمان ورودم به اینجا آفتاب را حس نکرده بودم. گرما کشنده بود. احساس می‌کردم آب جوش روی بدنم می‌ریزند. یکی دو ساعت زیر آفتاب بودم. بنزین ها بخار می‌شد و می‌ترسیدم که زیر نور آفتاب آتش بگیرم از بس که می‌سوختم. از حال رفتم. افتادم. نمی‌دانم چقدر بعد دوباره در اتاق بازجویی بودم. گفت: حالت سر جا آمد؟ دوباره مهربان شده بود. گرسنه و تشنه بودم. حال نداشتم حرف بزنم. صدایش را نمی‌شنیدم. دیگر نفهمیدم چی شده. وقتی به هوش آمدم که دوباره توی همان سلول تنگ بودم و تمام بدنم درد می‌کرد.

دفعه بعد که بازجویی رفتم، باز هم حال نداشتم. گفت: خیلی خوش شانسی که گیر من افتادی. با من کنار بیا که نیفتی دست این ...کلفت‌ها، اینجا تو ...ت بذارند. حرفهایش را بریده بریده می‌شنیدم و دیگر نفهمیدم چی شد. آب را روی صورتم حس کردم و بعد آب دادند و بعد یک چیزی شیرین که نفهمیدم چی بود. بازجو گفت: الان سه روزه اینجایی. یعنی من سه روز بود چیزی نخورده بودم؟ اولین چیزی بود که خوردم و نفهمیدم چی بود، کم کم رمق به تنم برگشت. گفت: حالا می‌خوام یک سوال خصوصی بپرسم، آخرین باری که ترتیب یک دختر رو دادی، کی بود؟ چیزی نگفتم. گفت: خجالت نکش، اینجا تویی و منم. من مثل این آشغالا دنبال تو ... گذاشتن نیستم. جیک نزدم. خندید و گفت: بابا تو دیگه چه مردی هستی! بعد گفت: پس بذار من بگم. من همین چند روز پیش بود. من عاشق فنچ ها هستم، هرچه کم سن و سال‌تر، بهتر. بعد با جزییات ماجرایی رو تعریف کرد که آشکارا می‌دانستم دروغ می‌گوید. از رابطه اش با دختری 10 ساله می‌گفت. بعد یک دفعه پرسید: راستی دختر تو چند سالش بود؟ 11 سال؟ تنم داغ شد. نفرت تمام وجودم را گرفت.

این ماجرا تمام شدنی نبود . در هر جلسه بازجویی اگر این بود، درباره دختر 11 ساله حرف می‌زد و اگر آن یکی، درباره تجاوز به خودم. یک بار زیر فشار بازجویی‌ها گفتم: ای خدا! جوابش مشتی بود توی دهنم که یکی از دندان‌هایم شکست. گفت: تو نجسی، حق نداری نام خدا رو بر زبان بیاوری. دوباره گفتم و دوباره مشتش آمد و آن‌قدر تکرار کردم که از حال رفتم. به هوش که آمدم، یکی دیگر سوال را شروع کرد. این بار سوال‌ها درباره این بود که با خارجی‌ها چه ارتباطی داری؟ چرا از خارج به تو تلفن می‌زنند؟ فلانی که با تو دوست بود و توی رادیو فرداست، الان چه اطلاعاتی بهش می‌دی ؟ من روحم از این ماجرا خبردار نبود. گفتم خاله‌ام خارجه و تماس داریم، اما از دوستم خبر ندارم. گفت: خر خودتی، تو بی‌بی‌سی هم از رفیقات خبر داریم. اسم نمی‌داد. آن‌قدر زدند که قبول کردم که به این دوستهایی که اسمشان را هم بلد نبودم، اطلاعات می‌دهم.

یک جا که خیلی سوال پیچ کرد و گفتم: یا زهرا، بازجو دهانش را باز کرد و هر چه توهین که شایسته خودش بود، به حضرت زهرا کرد. اون جا بود که تسلیم شدم بنویسم و اعتراف کنم و هرچه خواستند، نوشتم . با این همه راضی نمی‌شدند. بردندم توی اتاق، لختم کردند و گفتند: الان برای تجاوز بر می‌گردیم. او می‌گفت: هر کاری برای تنبیه شما عبادته. می‌گفت: تجاوز به شما ثواب داره. من حدیث و آیه خواندم و او گفت: مجوز شرعی‌اش را هم از آقا و هم از دیگر مراجع گرفته‌ایم. ما برای تنبیه شما این کار را می‌کنیم . صدای در می‌آمد .صدای لباس عوض کردن. صدای آخ و اوخ جنسی. داشتم دیوانه می‌شدم که بوی بنزین پیچید و دوباره خیس بنزین شدم و این بار لخت و عور فرستادندم زیر آفتاب.

نمی‌دانم چند روز گذشته بود. فکر کنم پنج روزی می‌شد که سوار ماشینم کردند و بردند جای دیگری که بهشت بود در مقایسه با آنجا. توی سلولم جای نشستن و دراز کشیدن داشت، اما من نه می‌توانستم به راحتی دراز بکشم و نه به راحتی بنشینم. بازجویی ادامه داشت و بازجو گاهی عصبانی می‌شد و مشت و لگد و سر به دیوار کوبیدنی همراه بازجویی بود، اما قابل تحمل بود. غذا مرتب بود، اگرچه غذایش به درد سگ هم نمی‌خورد، اما بالاخره غذا بود.

شب آخر نمی‌دانستم شب آخر است. اول اجازه دادند بروم دوش بگیرم. آورده بودند بیرون از سلول. گفتند لباسهایت را در بیاور. درآوردم. فقط یک شورت پایم بود. نه کفش، نه لباس. بوی بنزین را شنیدم، اما بنزین نریختند رویم. سوار ماشینم کردند و بردند. توی راه یارو گفت: حالا دیگه تو دل برو شدی. الان می‌چسبه تو ...ت بذارم. آوردیمت اینجا که زخمهات خوب بشه. رفقا اشتباه کردن اول زدنت. من دوست ندارم با بچه خوشگلای زخم و زیلی حال کنم. بعضی زخم و زیلی‌اش رو بیشتر دوست دارند. کسی باهات حال نکرد وقتی زخم و زیلی بودی؟

حرف نمی‌زدم. چه حرفی؟ تعجب می‌کردم که چه جوری می‌شود این همه آدم لمپن بد دهن را یک جا جمع کرد. دوباره از روی پل پیروزی احساس کردم گذشتیم. ترس توی دلم ریخت. یعنی داشتیم دوباره بر می‌گشتیم همان‌جا؟ با چشم‌بند و در حالی که فقط یک شورت تنم بود، دستم را باز کردند و پیاده‌ام کردند و رفتند. ماشینی از کنارم رد شد و صدای خنده بلند شد . چشم‌بندم را باز کردم. اول خیابان پیروزی بودم. شب بود. نمی‌دانم چه ساعتی، ولی مطمئنم از دو گذشته بود. لخت بودم و بی‌پول و بی‌کفش و اوراق. چه کسی حاضر می‌شد مرا به خانه‌ام در غرب تهران برساند؟ آیا در خانه کسی منتظرم بود؟ پیکانی جلویم نگه داشت. فکر می‌کرد دیوانه‌ام. شکسته بسته چیزهایی گفتم. سوارم کرد. دمش گرم. لباس داد. پول داد و از حال روزم پرسید و همراهم تا یکی دو ساعت گریه کرد. آن شب مهمان خانه او شدم، در جنوب تهران. حمام کردم، تر و تمیز شدم. او در انتخابات با اعتقاد به احمدی نژاد رای داده بود و آقای خامنه‌ای را می‌پرستید، اما بعد از انتخابات با شنیدن همین جور ماجراها برگشته بود و من اولین کسی بودم که برای او راوی مستقیم بودم. او روایتهای قبلی را با واسطه شنیده بود و روایت ترانه موسوی را او برایم گفت و گفت که ظلم برقرار نمی‌ماند. او حالا یکی از بهترین دوستان من است.

سند دوم:
مشاهدات یک شاهد عینی از فجایع کشتارگاه کهریزک
این توصیفات را یکی از آزادشدگان کهریزک از دوران بازداشتش در این کشتارگاه برای خبرنگار موج سبز آزادی نقل کرده است. این جوان دو روز پیش در مقابل دادسرای تهران و پشت در اتاق قاضی حداد این خاطره را در حالی برای خبرنگار موج سبز آزادی تعریف کرد که لب‌ها و دهانش از شدت ترس خشک شده بود و هنوز آثار ضرب و شتم در پایین چشم و کنار پیشانی‌اش دیده می‌شد. این خاطره را درست همانطور که او تعریف کرد، تنظیم کردیم تا چیزی از قلم نیفتد:

توی کهریزک هر دو نفر رو می‌انداختن توی یک اتاقک تاریک، تا سه روز از غذا هیچ خبری نبود. باید گرسنگی می‌کشیدیم و به جای غذا کتک مفصل می‌خوردیم. معمولا بچه‌هایی که دستگیر می‌شدند و به اونجا منتقل می‌شدند، در طول راه اونقدر کتک خورده بودن که سلول جای جون دادنشون بود.‌ توی بعضی از این اتاقک‌ها که ازش به عنوان سلول استفاده می‌شد، هم‌سلولی بعضی از معترضین دستگیر شده که از بیرون می‌آوردن، تریاکی‌ها و معتادهایی بودن که قبلا توی کهریزک نگه‌داری می‌شدن.

یک روز صبح بوی خیلی بدی توی سلول‌ها پیچیده بود، بوی تعفن. یکی از معتادهایی که از قبل توی کهریزک نگه‌داری می‌‌شد، یک روز صدای فریادش بلند شد که زندانبان بیا! هم‌سلولی من مرده و بوی گندش همه جا رو ورداشته. وقتی زندانبان اومد چندتا فحش آبدار نثار معتاده کرد و گفت مرتیکه چرا الان می‌گی؟

کاشف به عمل اومد که چون اونجا غذا در حدی که فقط نمیریم بهمون می‌دادن که معمولا هم سیب‌زمینی بود، مرد معتاد، از مرگ جوونی که ۴ روز قبلش در سلول بر اثر شکنجه‌های شدید جون داده بود و مرده بود، به زندانبانش حرفی نزده بود تا سهم غذای هم‌سلولی‌اش هم نصیب خودش بشه و چند روزی از گرسنگی در امان بمونه، تا اینکه بالاخره بوی جسد اون جوون بی‌گناه بلند شده بود و دیگه نتونسته بود تحمل کنه و مجبور شده بود زندانبانش رو خبر کنه.

من صدای زندانبان رو از اتاقک کناری می‌شنیدم وقتی که اومد، در سلول رو باز کرد و دید که اون جوون مرده و بعد از بد و بیراه گفتن به اون معتاد، بهش گفت که جنازه رو بندازه توی سطل آشغالی که بیرون سلول بود. صدای کشیده شدن جسم سنگینی روی زمین بازداشتگاه رو می‌شنیدم، بوی تعفن توی سرم پیچیده بود، و آخر هم صدای سقوط یک جسم سنگین توی یک بشکه حلبی ... به خودم می‌لرزیدم، اون فقط یک نفر بود، من ۳۶ جسد رو با چشم خودم دیدم که به همین وضع کشته شدند و معلوم نیست به کجا منتقل شدند...

خبرنگار موج سبز آزادی: در اینجا اشک امان این جوان را برید و دیگر دلم نیامد بیش از این خاطرات تلخ آن روزها را در ذهنش زنده کنم، راهم را کشیدم و با بغضی که گلویم را سخت به درد آورده بود و چنگ می‌زد، از دادسرا خارج شدم. در طول راه به این فکر می‌کردم که آن جوان تا کی کابوس آن لحظات را خواهد دید؟ چه کسی مسئول تنش‌های روانی صدها جوان امثال اوست؟ و چه کسی مسئول مرگ دهها جوانی است که هیچ‌کس نام و نشان آنها را نمی‌داند و حتی جنازه آنها را ندیده؟

Saturday, August 8, 2009

Massenpädophilenhochzeit in Gaza



غزه: ازدواج گروهی با دختر بچه های 6-10 ساله
حماس در غزه یک ازدواج گروهی برای 450 نفر برگزار کرد. اکثر عروس ها در سن 6-10 ساله بودند.


In one of the Hamas organized mass wedding last Thursday have 450 couples married in Gaza. Geburtendschihad against Israel has always been a popular weapon of both Fatah and Hamas. But, as one might expect, the Hamas, the spectacle even the icing on.

While the Hamas-groom in the age group 16 to 36 years, their fresh angetrauten wives just six to ten years old.

Dream job of the young husbands, of course "Shahid" against the Jews - martyrs - suicide bombers. The nightmare for the wedding video you see here.


Although some critics - which may not be, can not be - doubt that it is shown in the "ladies" in white on the pictures to the brides actually act and not just to go to the festival geschminkte girls, confirm information sources from Israel, Hamas -groom had been married with children.

The pictures speak a language of its own:









حماس در این مراسم هم باید به یاد صدام باشد





Source: Massenpädophilenhochzeit in Gaza

لینک در بالاترین